بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

معلم بودنم را دوست دارم

چه رویاهایى

چه روزهایى

من هر چه حرف بزنم، قصه تعریف کنم، قصه معلم شدنم را درست و کامل ننوشتم. من معلم شدم چون زبانم خوب بود ، چون کمى ریاضى بلد بودم و مى توانستم به بچه ها درس بدهم. تا آخر هانیه اسمم را داد به خانم ابراهیمى که در گروه زبان دبستان بیایم به بچه ها زبان درس بدهم. آن زمان ریاضى کاربردى را رها کرده بودم و داشتم براى کنکور هنر مى خواندم که در گوشم گفتى اگر مى خواهى معلم بچه ها باشى باید هم قدشان بشوى و مثل آنها حوف بزنى یا شبیه همین چیزها، و من پنج شنبه ها رفتم مدرسه و اولین حقوقم را از یک مدرسه گرفتم. بیست هزار تومان در ماه سال هشتاد و چهار. 

بعد که من دانشگاه صنایع دستى قبول شدم، وقت نداشتم و به بهانه اى از مدرسه زدم بیرون. من در چهارچوب هاى مدرسه اى که شبیه مدرسه دبیرستانم بود جا نمى شدم. و نمى توانستم قاعده شان را بفهمم. من جوان بودم و پر شر و شور. تو اما معلم انشاء شده بودى و به بچه ها یاد مى دادى که تاریخ بیهقى بخوانند. دلم براى بودن در کلاسا پر مى کشد. 

و بعد به بچه ها بافتن یاد دادم، گِل بازى با سفال یاد دادم.در سال نود باز معلم شدم. معلم جدى. نه اینکه جدى باشم بطور جدى شروع کردم معلم بچه ها شدن و باهاشون بازى کردم. وارد دنیایشان شدم و از زاویه دیگرى دیدمشان.

تا امروز که کرونا معلم بودن را تعلیق کرده است. 

دلم براى پسرک هاى شیطان که حرف گوش نمى دادند هم تنگ شده.دلم براى دخترهاى لوس ،براى کلاسهاى سخت و آسان و مدیرهاى جورواجور حتى تنگ شده.

حالا که روز معلم رسیده.

نظرات 1 + ارسال نظر
رهآ جمعه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 22:18 http://ra-ha.blog.ir

روزت مبارک

ممنونم رها جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد