بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هجده دو ى نود و نه

صبح که بیدار شدم،  فیلم آخرین کریسمس را دیدم. و توى دلم امید و شادى و عشق لبریز شد. چطور مى شود آدم با یک فیلم قشنگ و ساده حال و هوایم عوض شود؟ دوست داشتن، قبول کردن توانایى ها و قبول کردن  خود با هر مشخصاتى که هست، و این دختر همه چیز را درست کرد. دریافت که یک قلب مهربان آمده است در سینه اش و خانواده را درست کرد، روابطش را، کارش را و ... کاش مى توانستم من هم همه چیز را درست کنم. مخصوصا روابطم را. بعد گرفتم خوابیدم و براى جلسه روز معلم بیدار شدم و با آقاى فرزین نیا آشنا شدم. معلمى که سالها تهران را رها کرده و یک مدرسه باحال در بسطام سمنان براى بچه ها راه انداخته که دنیاى بچه هاى آنجا را تغییر داده. مدرسه غیرانتفاعى و هم مدرسه اى براى بچه هایى بى سرپرست. منم دلم مىخواهد از تهران بروم.  بروم جاى دور. اگر بتوانم کارى هم بکنم چقدر خوب مى شود. معلمى که خانه سعادت آباد و مدرسه خیابان فرشته را رها کرده و رفته جایى که فقط ده هزار نفر جمعیت دارد، خیلى شجاعت دارد. 

به نون زنگ زدم ، خیلى وقت بود که صدایش را نشنیده بودم ، او هم از دلگرفتگى روزهاى کرونا گفت و گفت همدیگر را ببینیم با رعایت فاصله . قرار شد هر وقت آن طرفى آمدم و او هم از شمال برگشت بروم. او هم مجبور شده بود برود شمال و  حالا دلش مى خواست برگردد.

در همین حین یک مرغ با سبزیجات پختم، پیاز، فلفل دلمه ای، کدو، سیب زمینى، زنجبیل تازه یک برش کوچک، آلو، گوجه فرنگى، هویج، بویش خانه را برداشته،  الان هوس انگیز است اما بعد افطار بعید مى دانم. از بس که سیر مى شوم از نان و پنیر.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد