ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دراز کشیده بودم روى کاناپه آبى . دخترک داشت براى همکلاسی هایش سه تا گل مى کشید. پایه ها تکان خورد. به روى خودم نیاوردم اما هى بیشتر و بیشتر شد. به لوستر نگاه کردم که تکان ریزى خورد و دخترک پرید توى بغلم از ترس. دخترک گریه اش گرفته بود . محکم بغلش کردم و گفتم تمام شد. بعد که بقیه هم گفتند ما تکان خوردیم خبر تایید شد. دخترک احساسااتى شده بود و مى گفت فهمیدم چقدر دوستت دارم مامان. و من ته دلم که این همه از ترس تهى شده بود، یک آن قرص شد و دوست داشتنش من را تکان داد. سردم شد و رفتم پتو آوردم و گرفتم دورم. بعد به مامان که زنگ زدیم و اون شیطونک عمه ترسیده بود و آمده بود بالا، را دیدیم و خندیدیم و یادمان رفت.
حالا هم منتظریم خوابمان ببرد. اگر ببرد...