بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شب عزیزم

باز امروز و دیروز قربون صدقه بابام رفتم. نشسته بود با دخترک حرف مى زد. بعد یاد خودم افتادم. آیا بابا با من حرف زده وقتى من شش ساله بودم؟ دلم غنج رفت براى جفتشون. مى گفت مى رى اونجا چی بازی می کنی و اون داشت تعریف مى کرد خونه اون یکى بابا بزرگش چکار مى کند. بعد کار دیگه اى که نمى خواهم بنویسمش اما بابا برداشت دل همه مان را قرص کرد و اشکم را در آورد. دلم مى خواست بغلش مو کردن همان موقع . اینجا مى نویسم که بعدا به یاد بیاورم. بعد موقع احیاء جلوتر من نشسته بود و قرآن بر سرش گذاشته بود. گریه ام در آمد. اما حال خوبى بود. مى دیدمش ذکر مى گفت. دلم براى عمو عباس تنگ شد. دانه دانه مثل خودش اسم همه را آوردم. اسم همه را. تک تک.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد