بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ده روز مانده به پایان بهار، عجیبترین بهار عمرم.

با خودم رویا می بافم. ازت خبری ندارم. از بعد از خشک کردن گلهای بهار نارنجت که همان اول ماه رمضان بود. که منم بهار نارنجام را در آوردم و ریختم توی چای. اگر تو بودی وضعیتم این بود؟ این نبود؟ نمی توانم تصور کنم که بدتر از این بود. تو مهربان بودی باهام همیشه و من آنقدر عاشقت بودم  که عصبانی نباشم. الان هم از زندگیم عصبانی نیستم اما خسته که می شوم. من هم آدمم. من هم حق زندگی خوب را دارم.  و همه تلاشم را می کنم. الان هم که نور زد و صبح شد، الان هم که این همه پرنده ها می خوانند به یاد پنجره اتاق تو می افتم از کوچه چندم ولنجک از خیابان ساسان، بهت نگفتم؟ یکبار آمدن از وی عکسهای برفی خانه ات را پیدا کنم؟ خنده دار است!!؟ آن موقع آن قدر برف آمده بود که همه خانه های محله شما را قندیل برداشته بود. بر ساسان آرام نمی شد رانندگی کرد. خیابان لعنتی از سالها قبل باریک است. یک بار با کتی آمده بودم، رفته بودیم آسایشگاه ، ایده بگیریم بریا داستان نوشتن. کتی هنوز هم پیام می دهد، در کلاس داستان نویسی با هم بودیم، بعد همسایه درآمدیم، بعد تو را شناخت، خیلی جالب است، دنیا اینقدر کوچک. آن وقت جایی برای من و تو با هم ما شدن نداشت؟ ندارد؟ می نویسم. نمی توانم از درونی ترین احساستم بگذرم. خواه کسی ناراحت شود یا نشود. اینجا تنها جایی است که لحظه لحظه را بطور واقعی می نویسم. باید بماند برایم. وقتی از کاغذ فراری شدم و پاره واره اش کردم، تنها جایی که برایم مانده همین جاست. شاید روزی  روزگاری از اینجا رد شدی. چه فایده؟ آن موقع دیر هم که باشد اما دل تو که لرزیده. همین کافی است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد