بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

درد همیشگی

دراز کشیده ام  که بخوابم. از خستگی خوابم نمی برد. چشمانم می سوزند و قلبم تکه تکه شده. قلبم فشرده شد به یکباره و اشکهایم ریخت. باورم نمی شد. دیگر من آدم سابق نخواهم بود در برابرش.

خودش هم فهمید اما دیگر فایده ای نداشت. و من نگاهم را می دزدیدم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد