بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مالیخولیا

بگذار یک بار برای همیشه این موضوع را بنویسم و همین جا دفن کنم که دیگر هیچ وقت شب ،نصفه شب به ذهنم خطور نکند و دیوانه ام نکند و خواب از سرم نپراند که بعد از اینهمه سال بعد از گذشت این همه ماجرا شاید هیچ کدامتان یادتان نباشد اما من دلم هری می ریزد پایین وقتی این همه وقت جلوی کلیسای کریمخان مجسمه شده بودم منتظر که بیایی و برویم افطار و بعد از ساعتها و گذشتن از زمان افطار و دیوانه شدنم سر و کله جفتتان پیدا می شود، یعنی من احمق بودم؟ یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد چرا شما دو تا با هم بودید ؟ و توضیح احمقانه تان را باور کردم؟ چرا یکروز یکهو همدیگر را در هفت تیر میبینید و عکسهایت را نشانش می دهی؟ دلم می خواست همین الان برایت ویس می فرستادم تا نشخوار این همه سال تا این بقول شما خزعبلات را برایت می گفتم و تو تف می انداختی توی صورتم که اصلا  من از اول ازت متنفر بودم و این همه سال الکی دلم خوش بود به صدایت به نگاهت ،به اینکه الان در اتاق بنفشم فکر می کنم که اگر کنارت بودم چقدر خوشبخت بودم.چرا باید الان بیدار باشم و خوابم نبرد و از دلشوره بمیرم در سی و نه سالگی به عشق جوانیم که هیچ و پوچ بود گریه کنم و خودم را ببینم که چیزی ندارم و دروغی بیش نبوده این همه سال. اگر انصاف داری بیا و بزن توی  دهانم بگو اینها همه تصورات یک دوست است که خواسته من را از تو بکند. خواسته که من از تو کنده شوم. خواسته حالا که او رفته آن سر دنیا و من تا ابد دستم کوتاه است و تو هم که نمی دانم طبقه چندمی در خیابان ساسان در اتاقت که بوی یاس می دهد و عکس میرحسین زیر شیشه میزت است، بیا و بگو که اینها توهم است، یا اصلا بگو که من دیوانه ام، من متوهمم و این همه نفهمیدم که الکی عاشقت بوده ام و تو به من می خندیدی حتی موقعی که هشتاد و هشت بود و از ترس می مردم و بهت زنگ می زدم با شماره ای که من را نشناسی تا لااقل برداری و بگویی حالت خوب است. من همه این روزها یک آدم بیمار بوده ام لابد. و همه آن محبتها و خاطراتی که از تو دارم خواب بوده و یا ساخته من است.  من را از این کابوس سی و نه سالگی بیدار کن . می دانم زندگیم نابود است. می دانم که من مرده متحرکی هستم و افسردگیم پر رنگ می شود و حالا که بیدارم انگار می دانم که تو بیداری و می خوانی. یبار که برف سنگینی آمده بود و همه جا یخ زده بود و قندیلها از شیروانی خانه آویزان بود آمدم از روی کاجهای ته حیاط خانه ات را پیدا کنم. آره، من همینقدر دیوانه ام. بی تابم. نمی دانم. بیدارم کن. روشنم کن. من را از خواب بیدار کن و بگو حقیقت دارد حرفهایم.

نظرات 1 + ارسال نظر
C e l e s t e دوشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:28 http://celeste.blogsky.com

دردناک.
درک میکنم لااقل به عنوان یک غریبه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد