بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شبهای تاریک روشن

امروز قسمت آخر همگناه را دیدم، همه اش اشک ریختم ، قرار بود جایی بروند که برف باشد و قبل از اینکه دیالوگش را بگوید هدیه تهرانی، برفها را که دیدم یاد آن قسمت افتادم. بعد نوشته احسان عبدی پور درباره هدیه تهرانی با تمام تصویرهای فیلمهایی که بازی است که معرکه شده، چند بار دیدم، شمایل عدم یک دسترسی، هنرپیشه محبوبی که کمتر بود و وقتی بود و هست می درخشد. 

حالا دوشنبه ها به چه امیدی زود بیدار شوم! با اینکه پایانش می توانست خیلی بهتر باشد، مثلا سارا هم بدیدن پیمان بیاید یا مثلا گفتن کلمه همگناه خیلی کلیشه ای بود در قبرستان، اما در کل نسبت به بقیه سریال های آبکی ، قشنگتر و جذابتر بود.

امروز بعد از مدتها با شبکه جم فیت ورزش کردم، خیلی خوب بود، حالا هر روز راحت می توانم جلوی تلویزیون بایستم و ورزش کنم، خیلی احساس خوبی داشتم، سرحالتر شدم. 

دارم به طرح درسهای بچه ها فکر می کنم ، خدا کند راهش را پیدا کنم و کلاس خوب و خاطره انگیزی برای بچه ها باشد.

دارم همه ایده هایم را می نویسم. هر چه که به ذهنم می آید. طوفان فکری ، بعد باید بنشینم برای هر کدام وسایل و روشهای آموزش را بنویسم.

باز مختارنامه را گذاشته اما من هیچ وقت کامل ندیده ام. امسال تصمیم گرفتم کامل ببینم.

پادکست ابدیت و یک روز که درباره خسرو سینایی بود ، گوش دادم. حرفهای مهدی احمدی، اکبر عالمی که موقع حرف زدن گریه می کرد، مهدی هاشمی، هایده صفی یاری و ایرج رامین فر، حرفهای هر کدام تجربه کار و زندگی با خسرو سینایی بود. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد