بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

همسایه

بی خواب شده ام. نمی دانم از کجا صدای آب می آید. باران است؟ بعید است. تمام بدنم در د گرفته به خاطر ورزش کردن در این دو روز.  تمام استوری های کتابهایی گه خوانده بودم را نگاه کردم. چقدر کتاب خواندن هایم را به رخ می کشیدم. چقدر کتاب خواندم و عکسی نگرفتم. چقدر احمق بودم که فکر می کنم نوشته هایی که زیرش را خط می کشم دیگران می خوانند.

خانه روبه رویی از سمت حیاط دو واحد خالی داشت که هر دو پر شد. روبه رویی ها پرده زدند و دیگر چیزی از خانه شان پیدا نیست. اما طبقه پایینی  یک زن و مرد جوانند. چند باری که از پله ها پایین می رفتم دیدمشان که بی پروا جولان می دهند. الان هم از پنجره اتاق دخترک دیدم بیدارند و وسط هال دارند چای میخورند. بچه ندارند. هنوز دارند حرف می زنند و چای می خورند. چه رمانتیک مثلا، این هم نوعی فضولی یا کنجکاوی است. برای نوشتن. برای نوشتن داستانشان. همه اش مرد حرف می زند . یک لیوان پر هم چایی ریخته اند. انگار با قند می خورند. صدای آب همچنان می آید. انگار کسی درختان را آب می دهد. مشخص نیست چون مثل باران است. اما مطمئنم باران نیست. یک آن غیبشان زد و سینی چایشان وسط هال است. چراغ آشپزخانه به نظر روشن است. وقتی طبقه روبه رویی پرده نزده بود ، آشپزخانه را دیدم. یک دست مبل  راحتی کرم با میزهای شیشه ای و پایه های نازک. به نظر تلویزیونشان  روبه روی همان کاناپه ای است که رویش می نشینند. یک فرش ماشینی معمولی رنگارنگ که خیلی قشنگ نیست. لباسهایی ریخته کف زمین. امشب ریخته است.

دیگر چیزی پیدا نیست.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد