بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خانم پرستار

مادربزرگ خواب بود، من دو بار زنگ رده بودم اما او بیدار نشده بود ببیند کیه که زنگ می زند. شنیده بودم پرستارش عاشق رولت خامه ای است. از لادن طلایی نزدیک آنجا یک جعبه کوچک رولت شکلاتی نسکافه ای خریدم . توی دلم گفتم خدا کند خوشش بیاید. از پله ها بالا رفتم. این پله ها که سالها ازش بالا رفتم و همیشه کفش جلوی در خانه مادربزرگ تا طبقه بالا و جلوی خانه همسایه روبه رویی می رفت حالا خالی بود .در را دو قفله کرده بود بهش حق می دهم. زن تنها . منم در خانه ام همیشه قفل است. چادر انداخته بود به سرش. چند تا دندان نداشت اما آهنگ صدایش قشنگ بود و من را یاد مردمان مهربان شمال انداخت. موهایش سفید و زرد قاطی بود. کوتاه از زیر چادر زده بود بیرون.سلام کردم و حالش را پرسیدم. حال مادر را پرسیدم گفت مادر دیشب تا صبح نماز شب خوانده و حالا خوابش می آید. بعد اصرار کرد بیایم داخل. من ماسک زده بودم. جعبه شیرینی زا بهش دادم و سعی کردم مودب باشم. دلم خواست ازش تشکر کنم که مراقب مادربزرگم است. برای مهربان بودنش  خوشحال شدم. زود خداحافظی کردم و آمدم خانه بابا. بعدا تینا بهم گفت که خانم پرستار زنگ زده که بیایند آیفون را درست کنند و گفته بیا اینجا با هم چای و شیرینی بخوریم. دختر ناصرآقا اینجا بوده و شیرینی آورده. پیش خودم گفتم چه مهربان است. دلش نیامده رولتها را که دوست دارد تنهایی بخورد. کاش پیشش مانده بودم و باهاش بیشتر معاشرت می کردم.

اسمش را نمی دانم اما زن خوبی است. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد