بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هاله من

دارم به روزی فکر می کنم که با هم قرار گذاشتیم، چند بار توی عمرمان با هم قرار گذاشتیم؟ سید خندان، میدان صنعت، موزه بتهوون، خانه بهار، خانه خودم ، در عمر دوستیمان هر چند کم همدیگر را دیدیم اما کیفیت دیدارهایمان با من است. آن شب که مامانت برایم حرف زد، شاید آن موقع افسرده ترین روزهای زندگیم بود و بعد خانه بهار وقتی با هم حرف زدیم دیدگاهم به زندگی کلا تغییر کرده بود، بعد از بیست و سه سالگی و بعد از سی و نه سالگی. چقدر نگاه شما به زندگی، روزهایم را تغییر داد هاله جانم، دلم برایت تنگ شده، برای نگران شدنت برای زندگیم، چند تا دوست خوب پیدا می شود که نگران یکبار زندگی کردنم می شود. بعد روش و راه زندگیم از بیست و سه سالگی با عاشق شدنم، با دیدار با تو تغییر کرد. تو یکی از زنان تاثیرگذار زندگی من هستی. هنوز هم که کامنتهای نوشته هایم را می خوانم می بینم من در تاریکترین حالت زندگیم می نوشتم و تو با امید به همان نقطه تاریک نگاه می کردی. چقدر دلتنگتم. چقدر برای داشتنت مشتاقم. سلامت باش. غرق لطافت و زیبایی و عشق باش. روزی که با هم به نشر هنوز رفتیم و نشستیم در سایه روشن آفتاب نشستی، بی نهایت زیبا شده بودی و من لحظات آن روز را نوشیدم تا جرعه آخر. و هنوز با انرژی آن روز نفس می کشم.

تولدت فرخنده جانا.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد