بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

رویای تو

صبح که نماز خواندم یادت افتادم، از وقتی رفتی اصلا یا شاید آنقدر کم به خوابم آمدی. پیش خودم گفتم من آدم خوبی نیستم برایه مین به خوابم نمیای. اما الان که بیدار شدم یادم افتاد که آمدی به خوابم. چقدر سرحال و سرزنده و خوشحال بودی و با همه شوخی می کردی مثل سابق. اما من می دانستم تو مرده ای ولی بابا بهم اشاره کرد برایت میوه بیاورم، نمی دانم خانه مان شلوغ بود برای چه، بیرون بودیم یا چی یادم نیست. اما برایت پرتقال آوردم. مگر الان پرتقال هست؟ بعد بغلت کردم و یک دل سیر گریه کردم. تو هم ماچم می کردی. مثل قدیما که تند تند و پشت سر هم و ولم نمی کردی. الان که بیدار شدم نمی دانم شاد باشم و دلم غنج برود از شادی دیدن خوابت یا از غصه نبودنت گریه کنم؟ چقدر سالم بودی. شاد بودی. من تعجب کرده بودم تو آمده بودی. شاید آمده بودی روضه بابا. حتما میای امسال، هان؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد