یکی از بچه های دانشگاه که موسیقی کار می کند نشسته بود جلوی من ، توی سر خودش می زد و هی خودزنی می کرد.، عصیان کرده بود و می خواست با سیم های برق کار بکند نمی دانم چه شد فریادش بلند شد و صورتش سیاه . راه می رفت و مامانش را صدا می کرد. دهانش کج شده بود. مرد گنده می دوید و با صدای بچگانه مادرش را صدا می کرد. نمی دانم چرا رفتم جلو و محکم بغلش کردم و پنج بار صلوات فرستادم تا آرام شد. رهاش کردم و خودش بی سر و صدا از در رفت بیرون. بچه ها تعجب کردند وقتی بغلش کردم یک شوک کوچک بهم وارد شد که احساس عجیبی بهم دست داد و تمام شد خوابم. صبح شده بود.
عجب خوابایی