بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

قدیم یا جدید؟

از وقتی یادم مانده ساعتها را قبل از شروع مدرسه عقب می کشیدند.  دبیرستانی که بودم خانه مان همین شهرک بود که الان هم هست و سرویس در تاریکی مطلق روزهای زمستانی دنبالم می آمد. آن موقع شهرک به شلوغی الان نبود. و آن موقع صبح برای یک دختر شانزده ساله نفس گیر بود تا سر کوچه بایستد و از یک صدای تق و توقی نترسد. آقای احمدی راننده سرویسم که هر چهار سال من را از شهرک به خیابان ایران برد دیسک کمر داشت و در کوچه تنگ ما نمی آمد.در یک اداره نزدیک مدرسه کار می کرد و رانندگی شغل دومش بود. یک پیکان قراضه شاید نخودی رنگ یا سفید داشت که اصلا ازش خوشم نمی آمد بوی گند می داد . گاهی حال تهوع می گرفتم. اما توی سرویس خیلی بهمان خوش می گذشت. با دادخواه حرف می زدیم و بحث می کردیم. چون یکسال از ما بزرگتر بود . گاهی پیراشمی می خریدیم و توی راه می خوردیم . آن موقع فقط اتوبان همت بود و یادم هست ترافیک داشت. پروین و طهماسبی هم بودند. جوشقانی که حالا دندانپزشک شده.خیلی چیزها از بچه ها در سرویس یاد می گرفتم. حالا که فکر می کنم آنها درسخوان و کتابخوان و نقاد بودند. من فقط شنونده بودم. و الان که دارم به چهل سالگی نزدیک می شوم می فهمم چرا این گونه بار آمدم. چون در خانه مان اظهار نظر کردن سخت بود. هنوز که هنوزه اگر حرفی خلاف نظر پدر و مادرم باشد سرزنش می شوم. آن موقع برایم سخت بود اما الان یاد گرفته ام و نمی ترسم و دیگر غمگین نمی شوم.دقیقا سرکوب شدن از طرف خانواده تو را جوری بار می آورد که در جمع صحبت نکنی چون می ترسی خوب صحبت نکنی یا مسخره شوی یا بهت ایراد گرفته شود. اما دیروز در کلاس ماندالا فهمیدم بدون قضاوت دیگران چقدر می شود یاد گرفت و نقاد بود. بریم سراغ سرویس مدرسه : یکی از بچه ها که تازه آمده بود مدرسه ما، فامیلیش هنوز یادم مانده ابراهیمی، خانه اش ابتدای فاز شش بود نزدیک به نیروگاه برق الان. آن موقع نیروگاه نشده بود. یادگار نبود و فقط خیابان پونک بود که الان شده دادمان. دوست صمیمی ام که هم سن بودیم و دختر عموی بابا هم بود همان کوچه مدرسه می رفت. هیجان داشتیم گه شاید روزی روزگاری همدیگر را ببینیم اما ساعت رسیدن سرویس با ساعت شروع مدرسه  او فرق داشت. خانه او نزدیک بود و همیشه پنج دقیقه ای می رسید. اما همان روز اول مدرسه وقتی ابراهیمی می خواست سوار سرویس آقای احمدی بشود دوستم را با دوستش مهناز کنار در مدرسه دیدم که می خندیدند. کلا ما پایه خنده و شوخی بودیک. نگو ساعتهای خانه شان را عقب نکشیده بودند و یک ساعت زودتر به مدرسه آمده بودند. خیلی هیجان زده شده بودم از دیدنشان. 

سالها ست ساعتها خودشان راس دوازده یک ساعت عقب می روند و دیگر کسی خواب نمی ماند یا زودتر بیدار نمی شود.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد