بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اعتراض و بغض

رسیدم خانه بابا شروع کردم غر زدن . دخترک هم کمی تب داشت و استرس داشتم. شاید بخواهم توجیه کنم که بلند حرف زدم. اعتراض کردم به اینکه هر جا دوست دارند می روند و رعایت نمی کنند. دلم نمی خواهد مریض شوند و غصه ای اضافه کنند. اما کو گوش شنوا. تازه به من هم گفتند دیگر نیا. اگر فکر می کنی که مریض می شوی و می ترسی نیا. مگر می توانم تحمل کنم؟ دخترک از وقتی که به خانه برمی گردیم تا خود چهارشنبه هر روز می پرسد چند روز دیگر می رویم خانه مامانی. گناه دارد. بچه ای که باهاشان بزرگ شده و هر روز دیدنشان رفته و یکسال با هم در یک خانه بوده ایم طاقت چهار روز را ندارد. یادم هست وقتهایی که میخواستم به خانه شاپور برگردم بغض میکردم و گریه می کردم. و هنوز این حس موقع رفتن از خانه پدری هست. نمی دانم چرا. ولی سختی هایی که در زندگی دارم من را به گذشته ام به زندگی با آنها مشتاق نمی کند اما بودن با آنها و داشتنشان بهم آرامش می دهد.

شکرگزاری هایم را نوشته ام اما مشاهده ای ننوشتم. خیلی سخت است که مشاهده کنی و درونش انتقاد یا تذکر یا ایراد نباشد. بعد تازه عادت کنی اینطوری فکر کنی و حرف بزنی.این دیگر خیلی سختتر است.

مدرسه دخترک بالاخره به خودش آمد و واتس اپ گروهی تشکیل دادند. سطح اجتماعی آدمها در این گروه به خوبی مشاهده می شود. نمی خواهم قضاوت کنم اما مشخص است که در چه جامعه ای زندگی می کنم. 

باید مطالبم را آماده کنم و روز شنبه اعلام کنم که در گروه صحبت خواهم کرد. و آخرین جلسه مان خواهد بود. حیف شد. واقعا کاش می توانستم باز هم در ارتباط با ماندالا پیش بروم.

روزهای دوشنبه و سه شنبه پر از کلاس هستم. استرس قطع شدن برق و اینترنت بهم می فهماند همین دو روز کافی است. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد