بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سناره ها رو خط نزن

این شبها دوباره و چند باره دارم سریال مرگ تدریجی یک رویا را می بینم ، سریالی از فریدون جیرانی در سال ۸۵. خیلی دوست داشتنی است. از همان مدل فیلمهاست که من خوشم می آید. خودم را می گذارم جای نویسنده ، جای ساناز، جای ناشر و هی تصور می کنم و خودم را می بینم بین سنت و مدرنیته دست و پا می زنم مثل مارال. دوست دارم در جلسه های شعر خوانی و داستان شرکت کنم. چیزی بنویسم. اما خب عاشق شدن را هم دوست دارم و بچه ام را. عاشق یک مردی که در خانوده ای سنتی با فکری روشن رشد کرده مطالعه کرده و استاد دانشگاه است. اما مسئولیت پذیر و مهربان است. این مرد واقعی است؟ وجود دارد؟ مرد خوب، مرد مرده است!!!!!!  هاهاها

من دیگر عاشق نخواهم شد. عشق دردسر ساز است. نویسنده رمانهای گیتی و رویا مانده است بین ماندن و رفتن. بین دخترش و موفقیت جهانیش که بقول همسرش از طرف یک گروه و جهت سیاسی خاص است. 

ستاره ها رو خط نزن 

با همه این اتفاقها و بالا و پایین ها ته فیلم خوب تمام می شود. قرار است امیددهنده باشد. قرار است نجات دهنده باشد. باید چیزی به ما یاد بدهد. مهاجرت از راه های غیرقانونی بیشتر مواقع موفقیت آمیز نیست. مطمئنا دردسرساز و سخت است. 

زن نویسنده وقتی بین خانواده و همسرش است می نویسد . چشمه و منبع الهام او عشق به شوهر و فرزندش است. 

منبع الهام من کجاست؟

چرا اینقدر دلسردم؟ دلم جانی دوباره می خواهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد