بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دریغ و درد که یارانی نمانده

دلم می خواست من می شدم مژده شمسایی و تو بهرام بیضایی من بودی. باهات ازدواج می کردم و تو هی می نوشتی و من بازی می کردم. چی می شد؟ الان هم تو می نویسی و من دلم پر می زند که نقش فاطمه قصه تو باشم همان که روی آب راه می رفت؟

مستند عیار تنها درباره بهرام بیضایی را دیدم ، خدا کند دیده باشی. وای از این فیلم قشنگ، چه روزهایی بر این مرد و خانواده اش رفته. چه ماجراهایی چه روزگاری. چرا همچنین نابغه ای که این همه نوشته نمی تواند در وطنش وطنش وطنش کارکند، معلم باشد و یاد بدهد؟ چرا نباید شاگردانی تربیت کند برای ادامه مسیرش؟ 

شیخ شرزین ما از اینجا رفته و امیدی نیست.

یاد کتاب دو جلدی از کارهای بیضایی افتادم که بهت هدیه دادم. تو هم باید بنویسی. باید بنویسی.

چقدر نمایشنامه هایش را در کتابخانه دانشکده که بودم خواندم. دلم می خواهد فیلم مسافرانش را دوباره ببینم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد