بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

متولد هفتم آبان من

دلم می خواست روز تولدت پرتقال های نارنجی را بردارم و در یک سبد بگذارم و با خودم بیاورم به خانه ات. باورم نمی شود که بهشت زهرا بسته باشد! یعنی روزی رسیده از عمرم که شاهد این باشم که بهشت زهرا بسته شده. آنقدر به خوابم نیامدی که دلم خیلی برایت تنگ شده. هی با خودم می خوانم دلم تنگه پرتقال من  ... پرتقالهای در سبدم می چینم و برایت می خوانم. تولدت مبارک. اگر بودی ...

کاش بودی و دوباره سورپرایزت می کردیم. چقدر ذوق چقدر عشق ،هیجان داشتیم آن هفت آبانی که تو بودی. 

چه روزهایی داشتیم چه روزگارانی ... بهم گفتی فکر نکردی قلبم از هیجان بایستد آنقدر که خوشحال شده بودی. آنقدر که همه با عشق قبول کردند بیایند. و چه افسوس باز هم آدمها که دلشان می خواست آن شب بودند .

هر بار دلم می خواهد مرورت کنم

لبخندت را

صدایت را

دوست داشتنهایت را

هنوز مرور کردنی هستی. هنوز در قلبمان می تپی. 

مگر می شود فراموشت کنم؟

مگر اینکه فراموشی بگیرم. مثل مادر.

تولدت مبارک پرتقال من، دلم تنگه پرتقال من. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد