بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

Miss u much

امروز روز عجیبی بود. باید حرف می زدم، باید درد و دل می کردم. باید بلند گریه می کردم. باید می دیدم. باید درد می کشیدم. باید با عشق از چراغ قرمز رد می شدم. از خیابانهای آشنا از جلوی بستنی برلیان رد می شدم و به خودم یادآوری می کردم من اینجا عاشقت بودم. در همین میدان ، همین جا . و تو رفتی . خزیدی در خانه ات. در همان حیاط با سه درخت کاج، کوبیدی و برج ساختی. یا فراموشم کردی یا بیخیال شدی. یا زدی به این که من مناسبت نیستم و من نمی توانم خوشبختت کنم. من پرت شدم به سرنوشت. سرنوشتی که باید تا آخرش بروم. و گیر افتاده ام. در این شهر نفس می کشم که تو هستی. در اینجا زیر غبار آلودگی و کرونا دارم دست و پا می زنم و جلو می روم. سعی می کنم که ایده هایم را و تلاشهایم را بنویسم. و تو را ندارم. دلخوشی بزرگم دخترم است و دلخوشی کوچکم  گلهای آفتابگردانی است که سرک کشیده اند و می بینمشان. گلهای آفتابگردانی است که روی پله های خانه دوست قدیمی می گذارم و می روم. دوستی که مدتها ندیدمش و نمی توانم ببینمش چون بیمار شده. ترسیدم از این همه ماجراهای سختی که بر او و خانواده اش گذشته بود. ترسیدم که تنهاتر از قبل شوم. تنهایی که بی دوست پر نمی شود.

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

بی دوست زندگانی ذوقی چنان ندارد

قلبم پر می کشد برای اتاقش و دستانش و عطرش. من از دست دادن را خوب می فهمم. یکبار که مرمر رفت  فهمیدم چقدر تنها می شوم و شدم. چقدر دلم برای ریز ریز خندیدنهایمان تنگ شده. برای حرف زدن بی وقفه، برای شبهایی که گاهی با هم بودیم. حالا که مرگ در چند قدمی همه دارد پرسه می زند، حالا که هر روز می شنوم از سایه سیاه مرگ ، می ترسم از این تنهاتر شوم. 

تلفن را برمی دارم و زنگ می زنم. به همه صداهایی که برایشان پر پر می زنم. خواه بفهمند خواه نفهمند. من هر چقدر نادان اما دوست داشتن را می فهمم. چقدر دور بودن و دلتنگی سخت است. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد