بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روشنان

صبح شده،  پر از دم کردگی و شرجی، پر از قورباغه و گنجشک، پر از خواب و له شدگی. دارم پوست می اندازم. انگار در مرحله رسیدن به چهل سالگی چراغهای بسیاری دارد برایم روشن می شود. باید این ریسه چراغها را محکم وصل کنم. از راست به چپ ، از چپ به راست. و این چراغها را تا آخر روشن نگه دارم. مسیرم را روشن می کنند. مسیری که از سال دیگر معلوم نیست چند سال ادامه پیدا کند. 

من هوشیارم. تا به حال این همه هوشیار نبوده ام.

تا به حال این همه آگاه نبوده ام. حالا می فهمم چرا چهل سالگی سن پختگی است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد