بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از اتفاقات ریز و درشت

دارم به پادکست باغ نگارستان رادیو نیست گوش می دهم و دراز کشیده ام که بخوابم. امروز ازدندان درد نمی دانم چه خبر بود و قطع نمی شد. خیلی جالب است که وقتی در خانه هستم دندان درد دارم . مثلا روز سه شنبه زیر دست دکتر از این دندان دردها خبری نیست. چرا وقتی که اسپری تمیزکننده می زد یکهو گر می گرفت و بعد قطع میشد. اما درد امروز مثل نبض می زد. الان یک قرص مسکن دیگر خوردم. آخرین مرحله یعنی کار گذاشتن دندان مانده. تنها امیدم این است که با گذاشتن دندان روی پایه این دردها تمام شود. که اگر نشود باید برویم مراحل بعدی درمان یعنی لیزر درمانی و راهکارهای بعدی.که از حوصله و توان مالی خارج است.  

دلم امروز یک آن گرفت. برای اینکه احوالات پدر بزرگ و مادربزرگ دخترک را بپرسیم تصویری بهشان زنگ می زنیم. از عاشورا به این طرف خانه اشان نرفتیم و خودشان هم خرفی نزده اند که بیایید. امروزدخترک بعد از تماس گفت یعنی نمی توانیم برویم و ببنیمشان و کیوی ها را بهشان بدهیم؟ حرصم گرفت. این آدمهای تحصیلکرده که هر لحظه به قول خودشان در حال مطالعه هستند نمی دانند یک بچه شش ساله چه تصوری دارد ؟ وقتی پدربزرگ فرهیخته و به اصلاح عالم و باشعور می خندد و می گوید وقتی کرونا تمام شد می بینیمت و آن موقع تو سال اول دانشگاه هستی و بعد قهقهه می زند. تصور نمی کند که چه ضربه ای به دخترک زده با این حرفش؟؟؟ این کارشان باعث می شود همان تماس را هم قطع کنم و نگذارم هیچ ضربه ای از طرفشان به سمت دخترم اصابت کند. آدمهایی که ادعای محبت دارند. حتی زنگ هم نمی زنند و هر بار فقط ماییم که زنگ می زنیم.

حالم بهم می خورد حتی بنویسمش. اما باید تخلیه می شدم و نمی شد که در ذهنم حرص می خوردم. البته که خودشان هر جا بخواهند می روند اما آمدن ما باعث کروناست. 

پس منم می خواهم که هیچ شبهه ای هیچ وقت از سمت ما نباشد که حوصله زخم زبان ندارم.

واقعا هر چه بگویم کم است. دیگران را ترسو می نامند خودشان از بقیه بدترند. و ادعا هم دارند. حال بهم زن و دوروتر ندیده ام از این قوم.

خدا به سمت خودشان می برد هر چه کنند. 

من سکوت می کنم. وقتی بهم می گویی فکر کن بچه و حالا حالا پیامی نخواهم داد. تا بدانی که دارم فکر می کنم و هنوز ادامه دارد و در لب تابم خواهم نوشت چه شد ! با یک جمله من را تکان دادی. 

چند شب است که ننوشتم اما فردا روز نوشتنم خواهد بود.

پادکست رادیو دال را گوش دادم که کاپیتانی از هامبورگ درباره پرواز و دریا می گفت. از شفق قطبی و ایستادم بین صخره ها که حیرت کردم.

مینیمال ترین تصویر دریا است. روی دریا در یک قایق هستی و به سمت آن افق دور در حرکتی. هیچی پیش رویت نیست، آبی آسمان و دریا یکی شده اند. یک خط در انتها. ساده ترین تصویری که می بینی.

آخ خدای من.

گلهای آفتابگردان را در تاقچه آبی رنگ می گذارم. تمام خورده ریزها و خنزر پنزرها را جمع می کنم با دستمال تمیزش می کنم و بعد گلها را می چینم. انارهای خشک را هم می چینم ، از زیر درختهای باغهای روستایی نزدیک کاشان جمع کردم که ریخته بود و قابل استفاده نبود .

از این به بعد تاقچه را متفاوت می چینم و هر بار چیدمانی جدید. انگار اینجا گالری من است و من هر بار اینستالیشن دارم.  من تلاشم را بیشتر و بیشتر می کنم برای خودم.

برای تعالی خودم هر کاری می کنم.

هر چه دیگران بگویند برایم اهمیتی ندارند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد