بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

رنجی جانکاه

دیشب شبی عجیب بود، انگار داشتم از درد جان می دادم. سه تا مسکن خوردم اما فایده نداشت.نمی دانم چه حالی بود که باید تجربه می کردم. در خانه مثل یک روح سرگردان از درد راه می رفتم و به خودم می پیچیدم.دفعه سوم که ساعت دو خوابیدم هموز یک ساعت نشده بود که بیدار شدم و این بار وحشتناکترین حالت ممکن بود. وقتی مسکن خوردم با کمی آب. دندانم داشت از درد می ارکید و نمی توانشتم تحمل کنم . گاز را روشن کردم و صورتم را بردم نزدیک که شاید گرما باعث شود درد کمتر شود. وضو گرفتم دو رکعت نماز نشسته خواندم و می لرزیدم و هی از گناهان کرده و نکرده استغفار کردم و گفتم که دیگر کار بدم را تکرار نمی کنم . عین بچه های کوچکی شده بودم که به غلط کردن افتاده بودم. درد ها این طوریند . جان را به لب می رسانند و قشن تا لبه مرگ پیش رفتم و بعد یکهو آرام  گرفتم.

باز برای نماز که بیدار شدم دنگ دنگ می کرد که یکهو صدای کهیبی از ساختما بلند شد. انگار چیزی شکست. از ترس ضربان قلبم بالا رفت. به خاطر دزد. اما بعد معلوم شد تکه سنگی از نما کنده شده افتاده و شکسته. باز خواییدم اما دوباره مثل گر گرفتن دندان دردم پیچید ولی باز خوابیدم.

خواب مثل آرزو شده بود.

اما بعد از بیدار شدن دیگر آنطور نشد. عجیب بود . شب قبل داشتم می مردم اما روز دیگر دردی نبود.

عصر باران گرفت وقتی به خانه بابا رسیدیم.

شنیذن حرفهایش غصه دارم کرد. آدم دلش می خواهد کاری کند. کمکی که بشود آرامش بخشید اما جز حرف زدن و امید دادن و گوش کردن کار دیگری بلد نیستم.

دعا می کنم، دعامی کنم برایت عزیز جانم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد