بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

جمعه دلگیر

داشتم خستگی چند روز کار خانه را در می کردم، هر چقدر هم راه بروم بازه م کار است، لباسها را بشور و پهن کن، غذا درست کن، ظرفها تمامی ندارند، مرتب کردن و جمع کردن لباسهای خشک شده، تمیزکاری و جارو زدن، همین طور این چرخه ادامه دارد ، چند سال است دارم یک شال دراز می بافم که مثل شال است اما نمی دانم کی می خواهم تمامش کنم ، از کمد در آوردمش و دوباره شروع کردم به بافتن. گفتم حالا که نمی نویسم و نمی خوانم بگذار حداقل دستانم چیزی ببافند، نخها بهم گره خورده بود. چیدم و گره ها را باز کردم، بعد فیلم گیلدا از کیوان علمحمدی و امیدبنکدار شروع شد نشستم ببینم، از اول، یکبار از وسط دیده بودم چیزی نفهمیدم، اما اینبار خوشم آمد. شبیه زندگی خود مهناز افشار بود، از این که تکه تکه بود و هر کدام درباره یک زن بود و هر کدام را خوب بازی کرده بود، دیشب هم بی حسی موضعی را دیدم که ابزود بی سر و ته بود مثل فیلمهای عبدالرضا کاهانی. خوشت می آید اما آخرش می گویی خب که چی؟ این همه دلقک بازی برای چه، باران کوثری یک جور اگزجره می خندید یا گریه می کرد، 

جمعه اما دلگیر و خفه بود، هر چه کار می کردم تمام نمی شد. هی خبرهای بد پشت سرهم. چه روزهایی است، چه دوران عجیبی. 

نظرات 1 + ارسال نظر
عاطفه شنبه 8 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 06:18

این روزها حال همه گرفته است یه خرده به خاطر فصلم هست.
باران کوثری به نظر من هم اغراق تو کارش زیاده

اوهوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد