بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیشب تا صبح بیدار بودم تا تب دخترک کم شود. می ترسیدم بخوابم. خوابم نمی برد. پاها و دستهایش را پاشوبخ کردم. بهش استامینوفن دادم. هر چند دقیقه چکش می کردم. و خوابم نمی برد.

چون که گفته بودی وقتی آدم واقعی میخندد، زیباترین چهره را از خود بروز  می دهد، حالم خوب بود و قوی بودم و کم کم شجاعتم برگشت. دلم می خواست پرواز کنم. چون بعد هم نوشتی از نظرهای مختلف و متفاوت این عکس خوب است.، و من دلم خواست داستان بلند عکسم را بنویسم. باران می بارید و باز به صدایت گوش میدادم. 

حالا که صبح شده انگار در کابوس یر کرده بودم و تمام شده بود.

دخترک بیدار شده و با پدرش دارد مشقهایش را می نویسد و من خوابم می آید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد