بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از خانه های مردم، از برکات کرونا

خسته از راه می رسم ، در روز چهار کلاس داشتن دیگر بسیار ساده شده است. در مسیرهای مختلف ، پیدا کردن خانه های جدید، آشنا شدن با آدمهای جدید. بسیار دوست داشتنی و هیجان انگیز است. کی قرار بود من معلم مهد و مدرسه و در ارتباط با معاون و مدیر ، در ارتباط با بچه های قد و نیم قد، حالا راه پیدا کنم به خانه هایشان و بفهمم در دل خانه هایشان چه خبر است. چه می کنند. چطور زندگی می کنند. چه چیزهایی را دوست دارند. چطور خانه شان را می چینند؟ چطور از یک معلم پذیرایی می کنند. چطور با بچه ها رفتار می کنند. چگونه سکوت می کنند و به صدای من و بازی بچه ها گوش می دهند؟ چه ماجرای عجیبی است کرونا. کی قرار بود من معلم دخترکی یک ساله و نیم بشوم که حتی نتواند حرف بزند اما تا من از راه برسم می آید به استقبالم و در جای همیشگی می نشیند و منتظر است ببیند من چه می کنم و چطور با هم بازی می کنیم. کی قرار بود از این خانه به خانه بروم با دو تا ماسک بنشینم روبه روی بچه ها و از رازهای دلشان خبردار شوم ؟ باهاشان زندگی کنم ؟ غذا بخوریم و حرف بزنیم ؟ چه دنیای متفاوتی رو به رویم باز شد. 

در آستانه چهل سالگی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد