بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روز تولد سیزده آوریل

هر چی به لالا و نانا گفتم بیایید برویم روی پشت بام تا ابرها را ببینیم نیامدند. آخر ابرهای خیلی خوشگلی بودند توی آسمان دیروز.بعد رفتیم توی حیاط و آنها بازی کردند. آمدیم بالا یرموز درست کردیم و بعد هم بستنی فروشی راه انداختیم. بعد از کلاس رفتم دیدن مرمر و سیاوش . آخر چند روز دیگر تولدشان است. یکساعتی آنجا بودم و حرف زدیم و از همه چیز گفتیم. بعد پاشدک شکعدانی را که برایت ولد مریم خریده بودم بردم دم خانه مامانش. ساعت پنج عصر بود رسیدم ته احلاقی. مامانش گفت زانویم گرفته و نمی توانم راه بروم اما پدرش آمد دم در و من چند وقتی می شد پدرش را ندیده بودم. الهی. من را دید یاد روزهایی را که کرد با هم کار می کردیم. به مرمر هم گفتم چقدر پدرت پیر شده. من با هر دو پدر مریم کار کرده بودم وقتی جوان بودم.

بعد توی ترافیکا از همه خیابانهای عالم رد شدم. از شریعتی و ظفر و چمران و پارک وی. چقدر دلم برای خیابانها تنگ شده بود. بعد رسیدم به خانه و بعد از افطار به مریم زنگ زدم و تولد چهل سالگیش را تبریک گفتم. چقدر خندیدیم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. ژرمی برایش پشت میز را تزیین کرده بود. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد