بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بوی مرگ

زن مستاصل اشک هایش را پاک کرد، تومور در بیشتر قسمتهای بدن پدرش پخش شده، من ایستاده ام و زبانم بند آمده، بچه ها دارند با لگو بازی می کنند و می سازند و حواسشان به ما نیست. زن ترسیده، می ترسد پدرش بمیرد. باید زودتر شیمی درمانی را شروع کنند. 

من این جور مواقع نمی دانم چه بگویم. دلم هری می ریزد. بوی مرگ که می پیچد  توی دماغم، اشک می ریزد توی چشمهایم. 

شین تنها فرزند است. تمام این چند روز بدون وقفه بیمارستان بود تا جواب آزمایشها بیاید.  من هم می آمدم پیش بچه ها. پیش لالا و نانا. امروز که جواب اسکن آمد، شین یکهو رنگش مثل گچ شد، ما را رها کرد و رفت خانه پدرش. گفت روحیه پدرش بهتر است. یعنی قویتر از او و مادرش. 

من، معلم بچه های مردم، در خانه آنها باید آنها را برای از دست دادن آماده کنم.

باید منتظر بمانیم تا این هفته هم بگذرد شاید شیمی درمانی حواب بدهد. آن وقت همه چیزمان برمی گردد به قبل. خنده هایمان، بازی هایمان، و هر کار که با هم انجام می دهیم.




نظرات 1 + ارسال نظر
غ ز ل جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 00:14 https://life-time.blogsky.com/

ان شالله خدا شفا بده بهشون
و سلامتی شون برگرده

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد