بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کرونا بدترین خاطره عمر آدمهاست.

همه ما وقتی کسی از بیماری و درد می میرد می گوییم مرد راحت شد. چند روز بود ریه اش آمبولی کرده بود و حالا که خبر مرگش در تمام گروه های فامیلی در حال پخش شدن است حالم بد شده. مرگ خوب است؟ مرگ خوب نیست؟ مرگ برای چه کسی خوب و برای چه کسی بد است؟ به زنش فکر می کنم . شیما همکار مدرسه ام. زنی که تازه داماد آورده بود. همیشه لبخند می زد و با شوخی های قشنگش همه را می خنداند. شوهرش آدم خوبی بود. از دستپختش تعریف می کرد. شیما دو دختر دارد که حالا بدون پدر شده اند. شیما جوان است. زیباست هنوز اما کرونا زندگیش را از هم پاشاند. چقدر زندگی ها در این دو سال نابود شده اند؟ چقدر بچه ها بدون پدر و مادر و برعکس ؟ از این همه درد خسته شده ام . کی این کابوس لعنتی تمام می شود؟ کی این بیماری که افتاد به جان جهان دست از سر بشر بر می دارد؟ چرا اینطور شد؟ چه شد که این طور شد؟

حالم بد است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد