بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیشب دو قسمت پانزده و شانزده می خواهم زنده بمانم را با هم دیدم. چقدر همه جیز بهم ریخته شد. حالا که داستان داشت خوب پیش می رفت. باید حقایقی که پنهان بود یکی یکی رو شود و شخصیتها تغییر کنند و تصمیم بگیرند چیکار کنند. جمله ای که دیشب توی ذهنم ماند وقتی زن معشوقه بهمن دشتی توی بیمارستان دیدش گفت این چه ظلمیه که من همیشه باید از دور نگاهت کنم.

چه می شود که سرنوشت خیلی ها اینگونه پیش می رود که دومی هستند یا اصلا نیستند. نمی شود دیدشان. حتی از دور هم. فقط با بو و صدا و خاطره ای کمرنگ ازشان باید سر کرد. بغض می  کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد