بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

رفته بود گرگان، داشت عکسهایی که گرفته بود بهم نشان می داد. جنگل، مه، دکلهای برق فشار قوی که منظم در طول جاده بودند، و غروب. غروب دلگیر جمعه که چقدر مچاله ام کرد. ازم پرسید چطور بود عکسها؟ گفتم عالی بود و چه بویی می داد. بوی جنگل ، بوی نم و مه. چقدر دلم برای جنگل تنگ شده است. گفت باید بیای گرگان. برایش خاطره کوتاه کمرنگی از گرگان گفتم که زمان جنگ وفتی خیلی کوچک بودم شاید از گرگان عبور کرده بودم. حالا باید بیایم و ببینم که آنجا چطور است؟ ترکمن صحرا چقدر قشنگ است؟ مردمانش و دختران زیبایش. اینها ایده هایی هستند برای نوشتن. بهش گفتم بنویس. طبق معمول گفت حسش نیست. منم عکسهای رنگیم را ازخانه پر از نور را فرستادم. گفتم هنوز چیزی ننوشته ام. حسش نبود. اوضاعی که داریم حسی برای نوشتن نمی ماند. او هم همین را گفت. اما مگر من کار دیگری بلدم جز نوشتن و خواندن. باید بخوانیم و بنویسیم. تنها کاری که ما را قویتر می کند همین است. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد