بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

گمیشانه.(شهر مرزی ایران ترکمنستان)

چند بار خواندم. چه اسمی دارد. 

مرد کلاه حصیری سرش کرده. صورتش را ندیدم. اما فهمیدم دستان قوی دارد. طوری تور را پرتاب می کرد انگار آیین مقدسی را با تمام آداب و مناسکش دقیق انجام می داد. بعد ساکت و آرام خیره به گوشه ای می نشست تا تورش سنگین شود. آبی موجی نداشت تا اینکه دوباره تور سنگین را به کمک مرد کنار دستیش بکشد بالا. بعد تمام آب تکان می خورد. دایره دایره می شد. بوی شرجی هوا پخش می شد و قطرات آب می پاشید به صورت مرد. چقدر سنگین شده بود اما دو مرد هر دو تور را بیرون کشیدند. کمی بروم عقبتر . پیرمرد نشسته بود ، در قایق . همان داستان معروف پیرمرد و دریا که آنقدر صبر کرد که بزرگترین ماهی به قلابش گیر کرد. یا بروم عقبتر. در دل یکی از ماهی ها، مروارید بزرگ و درشتی پیدا می کند. 

چطور می شود تور سفید ماهیگیر را دید و یاد این قصه ها نیفتاد؟ یا داستان ماهی سیاه کوچولو یا پری های دریایی خفته در گوشه های آب.

آب آب آب

روزگار عجیبی است. در گمیشانه کسی دارد ماهی می گیرد، اما دورتر و خیلی دورتر در انتهایی ترین نقطه این سرزمین بزرگ جنگ بر سر آب است. و دهان ماهی ها در خشکی باز و بسته می شود به آب. آب، آب. الگصبه یا نهر ابوفلفل یا یکی از این شهرها که ماهی ها بدنبال زنده بودن اند و هیچ توری پهن نمی شود برای ماهیگیری.


رفته بود گرگان، داشت عکسهایی که گرفته بود بهم نشان می داد. جنگل، مه، دکلهای برق فشار قوی که منظم در طول جاده بودند، و غروب. غروب دلگیر جمعه که چقدر مچاله ام کرد. ازم پرسید چطور بود عکسها؟ گفتم عالی بود و چه بویی می داد. بوی جنگل ، بوی نم و مه. چقدر دلم برای جنگل تنگ شده است. گفت باید بیای گرگان. برایش خاطره کوتاه کمرنگی از گرگان گفتم که زمان جنگ وفتی خیلی کوچک بودم شاید از گرگان عبور کرده بودم. حالا باید بیایم و ببینم که آنجا چطور است؟ ترکمن صحرا چقدر قشنگ است؟ مردمانش و دختران زیبایش. اینها ایده هایی هستند برای نوشتن. بهش گفتم بنویس. طبق معمول گفت حسش نیست. منم عکسهای رنگیم را ازخانه پر از نور را فرستادم. گفتم هنوز چیزی ننوشته ام. حسش نبود. اوضاعی که داریم حسی برای نوشتن نمی ماند. او هم همین را گفت. اما مگر من کار دیگری بلدم جز نوشتن و خواندن. باید بخوانیم و بنویسیم. تنها کاری که ما را قویتر می کند همین است.