بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هیچ ستاره پرنوری در قاب پنجره ام نبود، بزودی پائیز که بیاید این پنجره بسته خواهد شد.

چهار صبح یکهو بیدار می شوم، دلیلش را نمی دانم . شاید مثل روزهای قبل که از شدت هیجان دوست داشتن، بیدار می شدم و بعد خیالپردازی می کردم، می نوشتم یا هر چی که صبح باز از شدت هیجان دوست داشتن بیدار شوم. تاریکی است، خنکی هوا، صدای کولر همسایه، صدای ماشینها از اتوبان. صدای قلبم که قروم قرون می زند به تنهایی. و آخرین چیزی که یادم مانده جایی که داری می نویسی. توی دلم توی دلم ، مثل یک آتشفشان خاموش است که هر لحظه می خواهد بجوشد و بگدازد. توی دلم قربون صدقه ات می روم و می دانم به سختی دوباره خواهم خوابید. تا صبح شود و باز زنده بمانم. اگر زنده بمانم؟ اگر هم مردم که چه بهتر . دیگر همه چیز تمام خواهد شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد