بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سه هفته از حالا

حالا که کمی آرام گرفته ام ، می دانم چقدر زحمات این چند روزه ام را به گند کشیده ام. این همه خودم را نگه داشتم ، حرف نزدم و همه چیز را درونم ریختم و چیزی بروز ندادم. همه جا سکوت کردم جز این جا. آن وقت نشستم گریه کردم . گریه ای که هیچ جور بند نمی آمد. توی ماشین . توی راه ، وقتی همه درختها زرد و قرمز شده بودند . دلم می خواست جایی بروم که روی سرم فقط برگ خشک و زرد بریزد. دلم می خواست کسی بود بغلش می کردم و بدون اینکه بپرسد چرا اینقدر گریه می کنی هیچی نگوید و نپرسد، بغلم می کرد. هیچ وقت هیچ کس از دل کسی خبر ندارد. حالا که آرام گرفته ام می بینم از دستم عصبانی بودی که صدای گریه ام را پاک کردم، صدای گریه به چه دردی می خورد؟ هی می خواهی گوش بدهی که چی یک نفر هی مف دماغش را بالا بکشد و هق هق کند. چه فایده ای دارد؟ حالا یک هفته از برنامه عقب می افتم. سه هفته ، سه تا هفت روز، بیست و یک روز، باید صبر کنم تحمل کنم ، فقط بیست و یک روز. آن وقت این تن داغ ، سرد خواهد شد. زیر دوش باز گریه کردم. خودم را سابیدم انگار می خواهم شب بروم عشق بازی کنم. هی لیف می کشم، گریه می کنم باز. موهایم را شامپو می زنم، نرم کننده، صابون، همه جا را می سابم. زیر بغلم، لای پاها، زیر سینه ها، چه کسی باور می کند؟ فقط یک چهل ساله عاشق... فقط باید جای من باشی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد