بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نامم را صدا کن

نشسته ام در آشپزخانه. محل کارم. تمام ظرفها را شستم. کتاب بهاریه احمدرضا احمدی و رمان قشنگم با گلهای صورتی محمدی بغلم است. قرار بود دفتر سلام پائیز برای تو باشد. من توی دفتر سلام پائیزم هر چه نوشتم پاره کردم و ریختم دور. آهنگ سی مای نیم اولافور آرنالدز توی گوشم هی تکرار می شود. چرا موزیک های این مرد اینقدر پائیزی است؟ هر چقدر گوش بدهم خسته نمی شوم؟ چرا آن روز که ح رفت کنسرتش من بلیط نخریدم و نرفتم ؟ چرا اینقدر گذشته حسرت دارد؟ چرا ندیدمت؟ چرا من را ندیدی؟ چطور می شود؟ پاهایم را دراز کرده ام روی کابینت. مثل مادری شلخته می مانم. می خواهم از کتاب بهاریه بخوانم و صدایم را ضبط کنم ببینم کلمات جادویی و شاعرانه احمدرضا احمدی چطور از گلویم بیرون می آید ؟ همینقدر با غم و غصه ی کلماتش ؟ می خواستم کتاب بهاریه را با هزار تا چیز دیگر بدهم بهت. می آید کنارم. بعد از داد و فریادها سر هیچ و پوچ ، اتفاقات معمولی خانه، لجبازی های دخترک ، دست می کشد روی موهایم و موهایم را که تازه سشوار کشیده ام می بوسد و می گوید شب بخیر. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد