بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

فصل بی برگی

دراز کشیده ام روی تختش و کتاب می‌خوانم. او دارد مشق می‌نویسد. می‌گوید سردم شد، مامان پنجره را ببند. سرتکان می‌دهم. می‌گوید چقدر زود فصلها عوض می‌شوند. من عاشق بهار و تابستان و پاییزم. کاش اینقدر زود عوض نمی شدند.

پنجره را می بندم و جوابی برای حرفهایش ندارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد