بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلیل زندگی

چشمانم از خواب می‌سوزند. اما خوابم نمی‌برد. دست چپم خواب رفته و گزگز می‌کند. بالاخره دخترک خوابید و قبل از خواب گفت حتما من را بیدار کن. چون فردا صبح ساعت هشت قرار صبحانه گذاشتیم ما چهارتا. و چقدر خندیدیم به آن صبحانه که در مشهد خوردیم. دلم می‌خواهد خوابم که برد،رویا ببینم. کمی هیجان زده ام از پایان این هفته و برای اتفاقهای پیش رو. برای کلاسهای تازه . برای روزهای نو که بزودی خواهند آمد. هی فکر می‌کنم . هی بیشتر خیال می‌کنم. 

داشتم موزیک گوش می دادم و هر کس رفته بود بخوابد که زنگ در را زدند و فندق با مامانش آمد. همه انگار فهمیده باشیم فندق بیدار است رفتیم دم در و مردیم براش. بغلش کردم و از پشت ،سرش را تند تند بوسیدم. بوی تنش را گرفتم. چقدر خوب شد دیدمش. انگار از جمعه تا الان چند وقت طولانی بود ندیده بودمش. نوزادی که من را به زندگی و زنده ماندن امیدوار می‌کند. چرا وقتی پیر می‌شوی دنبال چیزی هستی برای چنگ زدن به زندگی؟ مگر خود آدمی دلیل کمی است؟ این نوزاد هم دلیل این روزهای من است. شاید بعدها بزرگ شد و حرفهایم را خواند و در دلش ذوق زده شد از بودنش. از بوی خوشش. از چشمانش که قلبم را آب می‌کند. بی‌صدا برایم می خندید و دلم می‌خواست فشارش بدهم به تن خودم. این دختر هم خون من است، جان من است. برایش زنده می‌مانم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد