بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خستگی شدید

از پنج صبح تا خود الان بیدارم. دارم از خواب میمیرم. کاش به تعادلی در خواب و بیداریم می‌رسیدم. دیشب انگار منتظر بودم اتفاقی بیفتد اما نیفتاد و دیر خوابیدم. امشب باید باید زود بخوابم چون فردا هشت و نیم باید پیش ه باشم تا مامانش حضوری برود سرکار و تجربه جدیدی برای من و ه و خانمی که آنجا کارهای خانه را انجام می دهد، خواهد بود. دارم به حرفهای وحیده و مرسن گوش می دهم و واقعا فکر می‌کنم چقدر راجع به مردان گاهی ،سنگدلانه فکر کردم و رفتار کردم . البته از مردان کم لطمه نخوردم اما خب با شنیدن حرفهای مرسن خیلی نگاهم به این قضیه تغییر کرد. 

تا ساعت شش سر کلاس بودم و خودم را کشیدم و بعد با دخترک سر مشقهایش بودیم. 

من واقعا روزهای سخت پنج ماه اخیرت را کمی متوجه بودم و کمابیش در جریانش قرار گرفتم و واقعا از ته دل برایت دعا کردم و می‌کنم که راه خوبی گشوده شود که بتوانی خوب خوب مثل قبل پول در بیاوری. این شرایط حتما با بهبودی خودت زودتر شکل خواهد گرفت. کمی طاقت بیاور . حتما بزودی بزودی صبح روشن خواهد رسید. 

صبحانه رفتیم رنسانس خ دادمان. من و دخترک پنکیک خوردیم و خوشمزه بود اما کلا پذیراییش خیلی با تاخیر بود و اصلا مثل صبحانه و پذیرایی لانجین نبود.


کلاس داستان نویسیم تشکیل نشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد