بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ساحلهای بی پایان جهان

ایستاده بودم روی لبه ای نمی دانم رویا بود یا واقعیت؟ حالا نزدیک ترین حالت ممکن به داستان های اورهان پاموک بودم. به تمام لحظاتی که نفسم در سینه حبس می شد، به خیابانهای قدیمی و تنگ و باریک، به سراشیبی های تند و سرازیری هایی که ترمز کردن را سخت می کرد. ایستاده بودم جایی که نور خورشید آب را درخشان کرده بود. جایی که تاریخ بین ما و مردم سرزمینی دیگر گره می خورد. و پایانی نداشت. لحظات مثل دانه های شن که ساعت شنی می ریزند تند تند می ریختند . صدای بوق کشتی ها، صدای مرغان دریایی، همهمه گنگ آدمهایی که به زبانهای دیگر حرف می زنند و انگار افتاده باشی وسط یک فیلم قشنگ که دلت نمی خواهد تمام شود. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد