بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیدار یک رفیق قدیمی در روز آفتابی

آخ راحله 

راحله 

راحله

الان که رسیدم به تهران و هوای تهران را نفس کشیدم ، فهمیدم چه زخمی به خودم زده ام. بعد از سالها کسی را ببینی که همه جوری دوستش داشتی و دوست و رفیق دوران مدرسه ات بوده، الگو و یک جوریایی الهام بخشت برای آن روزهای مدرسه،

من که بعد از مدرسه خیلی وقت بود ندیده بودمت، یکبار سالها پیش که فهمیده بودی می روم کربلا آمدی دم ترمینال، آن موقع فکر می کنم هنوز دهه هشتاد نشده بود. بهم یک نامه دادی بیاندازم در حرم امام حسین . بعد از آن دیگر ندیدمت. شنیدم که خانوادگی تصادف بدجوری کرده بودید. از هاجر شنیده بودم فکر کنم. راحله ! راحله ی من ! چطور از دل این همه ماجرا و قصه بیرون آمدی و نشسته بودی در حفیظ مصطفی و داستانت را برای من و دخترک با خنده و عشق تعریف می کردی. انگار زخمها و دردهایت را به شوخی گرفته بودی. چشمانت که هنوز قصه داشت از آن تصادف. پسرنازنینت که بهت لبخند می زد و انگار تکه ای از تو بود که تکثیر شده بود. آخ راحله! چقدر زمان کم بود.

اما چقدر همین کم، خوب بود.

نشسته بودم در میدان تکسیم و داشتیم با دخترک ایکس او بازی می کردیم. توی دفترم نوشتم منتظر راحله ام ، دوست دوران مدرسه ام. که سالهاست ندیدمش. تاریخ زدم بیستم اکتبر دوهزار و بیست و یک. آفتاب چنان مهربان بود و ابرها جوری عاشقانه حرکت می کردند که همه کائنات دست به دست هم بدهند که من تو را ببینم و اصلا بفهمم برای چه آمده بودم استانبول. 

آه استانبول لعنتی چرا اینقدر خوبی! چرا این همه می شود درونت حل شد و غریبی نکرد؟ چرا می شود با تو نفس کشید و فکر کرد وطنی؟ 

صدایی آشنا وسط آن همه توریست رنگارنگ ، سیاه و سفید، اروپایی و آسیایی، عرب و فارس ، صدایی که صدا کرد نامم را. و بعد 

یک بغل طولانی بود که ما را بهم چسباند. یک آغوش که بوی همه خاطرات تلخ و شیرین یک مدرسه لعنتی را می داد که یکی یکی دوستانم را از من دور کرد. 

آن وقت صداهایمان در هم پیچید. لبخندها و دستها در هم گره خورد. چطور می شود اینقدرخوش شانس بود؟ ببخش راحله که تو را کشاندم تا تکسیم، اما برای من دنیایی بود آمدنت. 

چقدر کیف داشت در خیابان استقلال کنار یک دوست قدیمی راه بروی و یک دنیای مشترک داشته باشی.

در مغازه ها چرخیدیم، در شلوغی آدمها، با بی خیالی قدم زدیم و حرف زدیم. چقدر حرف داشتم. چقدر تجربه های مشترک داشتیم.چقدر داستانهای معلم بودنمان شبیه هم بود. تو چطور از شاگردت تعریف می کردی ، عین من که از کوچکترین شاگردم می گفتم.،نقطه های مشترکمان یکی یکی روشن می شدند و بهم وصلمان می کرد. 

آخ راحله !

چقدر خوب شد تا هتل آمدی. احساس غربت نکردم اصلا. اگر در خیابان رهایم می کردی که اگر رفته بودی تا خود هتل گریه می کردم. 

چقدر ما بزرگ شده بودیم. چقدر تغییر کرده بودیم.

بهم گفتی دینی که بهت شادی نده به چه دردی می خورد. و من انگار محکم سیلی خورده باشم و بیدار شدم. چقدر کیف کردم که این جمله را از تو شنیدم. 

چقدر فرق کرده بودی. چقدر هر دو رو به جلو رفته بودیم. 

چقدر می توانستیم شادی همدیگر را بفهمیم. چقدر احساس کردم شبیه به هم هستیم عزیزدلم. 

آخ هر چه بنویسم کم است. روی برگهای پائیزی استانبول راه رفتیم. درختهای قشنگ را دیدیم. ساختمانی قدیمی با مجسمه آتاترک دیدیم. و چقدر همه اینها بهم جسبید. 

تو می گفتی چقدر شبیه مایی. برگ از روی زمین جمع کردیم، به همه چیز توجه می کردیم. 

جزئیات برایمان مهم بود. 

هر چه بنویسم کم است.

پر از اشتیاقم برای دیدن دوباره ت.

تمام تلاش و کارم برای دیدن دوباره استانبول است. 

 قرار بعدیمان را گذاشتیم. 

مطمئنم. می بینمت . و این بار قشنگتر و جذابتر.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد