بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هیچ وقت من را فهمیدی؟

فکر می کند فقط حال خودش بد است و فکر نمی کند که من هم آدم هستم، که من هم دارم درد می کشم ، من هم غصه می خورم، به من می گوید بفهم چی داری می گویی! من نمی فهمم. دیگر دلم نمی خواهد چیزی را بفهمم. در این مدت که فهمیدم چه شد! بگذار من دیگر نفهمم. بگذار من بروم و داد بکشم سر خودم که چرا با خودم چنین می کنم.

دروغ

چه می شود که باور می کنید یک نفر که دوستش دارید بهتان دروغ گفته؟ چطور می شود باور کرد؟ چطور می شود از کارهایش ببینی و بعد این فکر در ذهنت نقش ببندد؟ حرفهایش با کارهایش یکی نباشد؟ 

امروز انگار سرم خورده به جایی ، تازه عقلم آمده باشد سرجایش.

می گویند عشق واقعا آدم را کور می کند من اینگونه کور شده ام . و امروز تصمیم گرفتم بینا باشم. 

و هزار بار خودم تکرار کردم چشمت را باز کن. چشمت را باز کن. 

مادر شاغل

دخترک همینطور دارد گریه می کند. می خواهد فردا با مرد خانه برودسر کارش و با من نیاید. وقتی مامان نباشد عزا می گیرم که دخترک را چکارکنم و این روزها هم نمی خواهد جایی برود. خانه دوستم نمی رود. خانه برادرم هم بیشتر خودم نمی خواهم که بماند. یا نیستند. یک ساعتی می شود که بهانه می گیرد و جیغ می زند و گریه می کند . همه اینها تقصیر من است. اگر من خانه می ماندم. اگر من سر کار نمی رفتم شبانه روز ، اگر من پیش بچه خودم بودم این اتفاق ها نمی افتاد. نمی دانم ، نمی دانم چکاری درست است. اما من نمی توانم در خانه بمانم. من کار کردن را دوست دارم. 

بعد از کمتر از یک شبانه روز به زندگی برگشتم. بارها مردم و زنده شدم. در میانه روز می دانستم باید از مرگ زنده بلند شوم. در آستانه غروب در هر لحظه که می‌مردم چیزی در من زنده می‌شد . در ابتدای شب آرزوی مرگ می‌کردم و حالا بی آرزویم ، بی هیچ آرزویی.


ص ۱۶۶

مرلین مونرو غمگین نیست



بی آرزو شده ام.

نابودگر

این روزها هیچ کس حالم را نمی پرسد. حال من مگر مهم است؟ حال من را فقط یک نفر می پرسد از روی معرفت و دوست داشتن من به عنوان دوست و کسی که من شاگردش بوده ام ، که  ازش ممنونم. از بقیه هم توقعی ندارم. مگر من حال بقیه را می پرسم؟ وقتی من حال کسی را نمی پرسم چرا توقع دارم کسی حالم را بپرسد. خسته ام. آدمها چیزی برای اضافه کردن بهم ندارند. دلم می خواهد در خلوت خودم تنها بمانم بی آنکه دوست داشته شوم. دوست داشته شدن من را نابود می کند. 

بیهودگی آخر روز

رسیدم ، با عجله همه کارهایی که یک زن خانه دار بعد از رسیدنش می کند را انجام دادم. مثل دم کردن چای، گذاشتن میوه و شیرینی جلوی چشم برای خوردن.  شستن ظرفهایی که از صبح مانده بود. بعد آمدم دراز کشیدم . آنقدر وقت تلف کردم تا غروب شد. وقتی خورشید ذره ذره ناپدید شد ، دلم  گرفته بود ،حوصله دوش گرفتن ندارم. تاریک تاریک شده. و من هنوز دلم نمی خواهد از جایم بلند شوم. 

غروب باز هم بدون تو گذشت. من فقط داشتم قسمت سوم را گوش می دادم. 

تشنه همخوابگی

صبح خواب دوستم را دیدم که ایران نیست. و کمی هم ازخودم شرمسارم بابت خوابم اما چرا باید آدم از طبیعتش شرمسار باشد. از اینکه دوستش را این همه دوست دارد؟ دوستی که هم جنس خودش هست و شاید هم بخواهد لبهایش را ببوسد! شاید هم بخواهد بغلش کند و لمسش کند و حتی باهاش بخوابد. و این برای زنی که ده سال با یک مرد خوابیده ، شاید مهم باشد، شاید نباشد. شاید در زندگی قبلیم علاقمند به هم جنس خود بوده ام. اینکه بخواهم از روی عشق و علاقه این کار را بکنم خیلی هم برایم جذاب و دوست داشتنی است. 

شاید هم خوابیدن یک فعل است که اگر عشق درش نباشد می شود یک کاری مثل خوردن و خیلی کارهای دیگر که همه آدمها در طول شبانه روز انجامش می دهند. به هر حال  احساس واقعیم بود که نوشتم.

دستم را بگیر و من را بکش بالا از این چاه

دراز کشیده ام که بخوابم . فردا از ده کلاسهایم شروع می شود. هنوز نخوابیده ام. قلبم هنوز غمگین می زند. چشمانم هنوز قرمزند . یک موقعی از عصر خوابم برده بود و موقع غروب با صدای بابا بیدار شدم. عمه وسطی می خواست شام بیاید. هنوز کلی کار مانده بود. وقتی بیدار شدم چشمهایم از شدت گریه پف کرده بود و انگار هزار سال خوابیده بودم. بیدار شدم و یادم افتاد که هنوز کارهای مهمانی را انجام نداده ام.  تند تند با بابا کارها را انجام دادیم. من گفتم من بلد نیستم برنج درست کنم . بابا گفت بسپرش به من. سیب زمینی ها را پوست کند کلفت کلفت. خنده ام گرفت با هم تست می کردیم ببینیم برنج ها پخته اند با نه؟ بعد آبکش کرد . کره انداخت کف قابلمه. آمدم سیب زمینی ها را بچینم ته قابلمه گفت اینطوری آخه؟ و بشقاب را خالی کرد. باز خندیدم. بعد برنجها را ریخت روی سیب زمینی ها و درش را گذاشت. چای دم کردم. میوه ها را شستیم و توی بشقابها چیدیم. کنارش کیف می کردم. چقدر دوتایی بودنمان و ایراد گرفتن هایش از کارهایم را دوست دارم. دلم می خواست بغلش کنم. باقلوا در آورد از فریزر. وقتی رفته بود برای دفن مهندس بعدش رفته بود خلیفه و حسابی خرید کرده بود. پسته ها را کاسه کردیم. نی نی خوشگلمان با چشمان تیله اش هم از راه رسید. اما خواب بود. مرد خانه رفت کباب گرفت. همه جمع شدیم. توی دلم آشوبی بود که نشان نمی دادم. لبخند می زدم. شوهر عمه بلند می گفت آمارت را دارم که بیست و چهار ساعته اینجایی. خندیدم. گفت این درسته. همینجا بمان. قلبم . اینجا را دوست دارم چون نفسم کمی بالا می آید. عمه خاطره گوش سوراخ کردنم را تعریف کرد. من فکر می کردم دوم دبستان بودم. او گفت اول راهنمایی بودی. به نظرم قبلتر بوده چون وقتی دبستانی بودم یک لنگه گوشواره ام  را توی استخر بن بست پروانه خاله گم کرده بودم و این خوب یادم مانده.وقتی نی نی بیدار شد غرق بویش شدم تا دلتنگی کمتر آزارم بدهد. چقدر بویش را دوست دارم. چشمانش باهام حرف می زد. اگر این دختر نبود من می مردم. جان من است او. زندگیم را در بشقابها پخش کردم. آشوبم را بین قاشقها تقسیم کردم. غذا را کشیدیم. پاهایم درد گرفته. تمام ظرفها را خودم جمع کردم و شستم و بقیه را در ماشین چیدم. حالم خوب می شود وقتی ظرف می شورم. انگار دل خودم را چنگ می زنم.  باید بخوابم. باید بخوابم و همه چیز را فراموش کنم. 

-بلند شو دختر، بلند شو خدا بزرگ است.

خدا بزرگ بود؛ این سحر بود که خیلی کوچک شده بود. این سحر بود که مثل ماهی از تنگش بیرون افتاده بود و برای قطره ای آب تقلا می کرد و خودش را به زمین می کوبید ، اما کسی او را نمی دید. سحر بود که تک و تنها از خود تهران تا خرمشهر آمده بود که خودش را به آب برساندو در چند قدمی آب حیاتش اسیر شده بود. کسی می دانست آب را کجا می برند؟ کسی می دانست ماهی تشنه را کجا می برند؟ 


مرلین مونرو غمگین نیست

ص ۱۳۵


مثل سحر شده ام...

افسانه آه

از توی ماشین تا برسم به امامزاده صالح داشتم گریه می کردم، می شود؟ آره می شد. از بین ماشینها حرکت می کردم و عینک دودیم را زده بودم و اشکهام لیز می خوردند . دست خودم نبود. که مثلا بخواهم جلویش را بگیرم. درختها را می دیدم، اتوبان، آسمان ، ماشینها و هر چه که می آمد جلوی چشمم گریه ام می انداخت و آخرش توی ولی عصر شروع کردم به ناله . می شود؟ آره میشد. آه می کشیدم از ته دلم. خدایا امروز کارم را یکسره کن. من آمده ام اینجا که خودت دست بکشی بر سر بی پناهم. 

آه پناهم باش.

می شود؟ آره می شود. بیا پناهم شو. نشستیم توی حیاط. از هر طرف آسمان آبی بود. قبلش پرنده ها را دیده بودیم. قبلش دانه ها را ریخته بودند برای کبوترها. نشستیم توی صحن. و باز من آه کشیدم و پناه می خواستم.

تا حالا شده احساس بی پناهی  کنی؟ آره بی پناه بی پناه. وقتی ضریح را دیدم دست خودم نبود سرم را گذاشتم روی ضریح و زار زدم. شاید که دلش برایم بسوزد و تمام کند این روزهای بی پناهی و بی کسی و طاقت فرسا را. نمی دانستم چه کسی را صدا کنم؟ امام حسین را ، امام رضا را، امامزاده صالح را، 

اصلا چه کسی می شنید ؟ خدا را، خدا را، خدا را...

آه کشیدنم قطع نمی شد. دعا می خواندم آه بلند می کشیدم. خودم هم تعجب کرده بودم آنقدر صدایم بلند بود که آهم را می شنیدم. چنگ می زدم به دلم، به هر چه که فکر می کردم از من قویتر است و آه می کشیدم. خدایا آه هایم را شنیدی؟ 

موقع خداحافظی باز آه کشیدم و سپردم که خودت می دانی. این تو و این آه های یک دل شکسته که از شکستگی گذشته. تو که این قدر بی رحم نبودی خدا؟ تو که مهربانتر از این حرفها بودی... خودت همه چیز را درست کن و بگذار همه چیز سر جایش برود. 

موقع برگشتن توی خیابان ولی عصر بیشتر دلم گرفت. قرار بود اینجا قدمهایمان را ببیند اما خب طوری غمناک پر از برگ های زرد و قرمز چنارها بود که باز آه کشیدم. 

آه

آه 

آه