بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

فصل خرمالو

وقتی خرمالوها را داد دستم، قلبم ذوق زده از داشتن چند تا از خرمالوهای درخت قشنگِ زن ، و توی دلم نقشه کشیدم که این ها را خشک کنم روی شوفاژ برای شبهای طولانی آذر، شاید هم برای شب یلدا بگذارم کنار، مثل هر سال . گفتم خدا نگهدار و توی پله ها برایش بوس فرستادم. دیدارمان کوتاه بود. به هنگام پنج عصر ِغروبی قشنگ که خورشید داشت میان ابرها دلبری می کرد که وسط چراغ قرمز حواسم را پرت کرده بود. نمی توانستم عکس بگیرم اما توی چشمانم قاب گرفتم تا برای زن موقع نوشیدن چای تعریف کنم چه صحنه قشنگی دیده ام به وقت آمدن به خانه زیبایش.  شمعدانیش هنوز گل داشت. یک ژاکت بلند بافتنی نرم طوسی رنگ کلاه دار که تا زانویش می آمد ، پوشیده بود و بوی خوبی می داد. گوزن سرمه ایش روی تنش بهم لبخند می زد. تا رسیدم تند تند شروع کردم به حرف زدن. من فقط اینجا راحت حرف می زنم. روی میز را چیده بود . شمع روشن کرده بود. برایم با مهربانی شیرکاکائوی گرم ریخته بود. من یواشکی ترین حرفهایم را پشت این میز به زن گفته ام و او هم. تنها بودیم. صورتم می افتد روی در اجاق گازش. گفتم بیا گوش بدهیم و چشمانش را بست و موهای طلاییش را داد پشت گوشش و من دستهایم را هم گره کرده بودم و به صدای تو گوش می دادیم. اشک توی چشمانش حلقه زد و قلبش داشت تندتر می زد. از سکوت بینمان می فهمیدم که توی دلش چه غوغایی شده. به شمع روشن نگاه می کردم و یاد تو افتادم که دیشب تا صبح توی خوابم بودی. اول خواب دیدم تمام نوشته هایم را خوانده ای. یعنی مدل اینستاگرام که افراد مشترک را نشان می دهد که عکس مشترکی را لایک کرده بودند . چنین چیزی روی وبلاگم آمده بود. و بعد دوباره خواب دیدم که سوار اتوبوسی بزرگ هستم که مثل خانه می ماند. فاصله بین صندلی ها مدل رستوران است. و تو هم هستی. انگار تمام آدمهای تاثیرگذار زندگیم هستند. مربیانی که ازشان مربی گری یادگرفته ام. و تو با همان حال و روزت. نشسته ای و بازی می کنی. نمی دانم. یادم نیست چه می کردی. اما صدایت توی گوشهایم بود. خنده هایت. و دلم که می رفت برای نگاه هایت. خودم را از نگاهت پنهان می کردم. می دانستم از دستم ناراحتی. صبح شده بود ، زیر هزار کرور ابر که باران می بارید، دلم از دلتنگی، باریدن گرفت. برگشتم به کلماتی که من نوشته بودم و از دهان تو به جان ما می نشست. زن نگاهم کرد و گفت چطور این ها را می نویسی؟ و لبخند زد به اندازه سالهای دوستی مان ، هیچ نپرسید .فقط گفت خیلی خیلی قشنگ بود. انگار دلش می خواست دستانم را بگیرد اما نگرفت. می خواستم از حال مادرش بپرسم که چهل روز است درگیر سرطان شده و از همان روز اول او رفته بود وسط میدان مبارزه با سرطان برای مادرش و حالا کمی سرطان خودش را عقب کشیده و او وقت پیدا کرده بود که من را ببیند . خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودیم. آخرین بار همان وقت بود که برگ های نارنجی و قرمز خرمالوها ، روی چمن های خانه اش ریخته بود. می دانستم که دارد غصه می خورد. غصه مادرش که کمی بهتر بود و غصه پسرش که خورده به آدمهای بی رحمی آن ور آبهای دور و گفت کاش آدمی مهربان نبود. و ادامه داد مهربانیت را بعد از اینکه سیر و پر شدند،  رویت بالا می آورند. دلم می خواست بغلش کنم و در آغوشش بگیرم و بگویم تو بهترین مادر دنیایی و تو جز مهربانی چیزی بلد  نبودی. دلم برایت تنگ شده و نمی توانستم بهش بگویم. چای هلدار خوشرنگ و خوش عطرش مزه دهانم را پر کرد. وقت رفتن بود. زن در انتهای تاریکی شب ایستاده بود و دلش نمی خواست من بروم. من مجبور به رفتن، دلم نمی خواست بروم. می خواستم زمان کش می آمد و بیشتر دوست نازنینم را می بوییدم. خرمالوها و یک بسته شکلات که از آب گذشته بود داد دستم و رفتم. قلبش جا ماند میانشان. نشسته بودم منتظر چراغ قرمز که سبز شود و راه بیفتم بروم کلاس بعدیم . پشت ماشینها گیر افتاده بودم. پسر جوانی گیر داد شیشه جلوی ماشینم را تمیز کند. زدم به شیشه که پول همراهم نیست زحمت نکش اما گوش نداد. و بعد شیشه را دادم پایین که پول ندارم. گفت دشت اول است. ساعت از پنج گذشته بود، شب شده بود. چشمم افتاد به خرمالوها. خرمالوهایی که از دست گنجشکها در امان مانده بود. گفتم خرمالو دارم، می خواهی؟ و همه شان را با خوشحالی گرفت و رفت پیش دوستانش. یکی یکی خرمالوها را بین دیگران قسمت کرد. زن ماشین بغلیم خیره شده بود بهم. رویم را کردم سمت چراغ که همچنان قرمز بود . دلم نمی خواست اشک هایم را ببیند. 

نظرات 1 + ارسال نظر
Baran سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 08:19

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد