بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

من یک سلیطه ام

منتظرم خوابم ببرد. دراز کشیدم  روی تخت و پتو را انداختم روی تنم یاد تابستان لعنتی چهل سالگیم افتادم که پتوها را می بردم روی پشت بام، موکت بنفش را پهن می کردم در کنار صدای کولرها  جا می انداختم، بعد خنکی متکا و پتوها کیفورم می کرد. توی تاریکی هدفونم را که بهم گوریده باز می کنم تا برای هزارمین بار آهنگ باب دلمی محسن چاوشی را گوش بدهم. یادم هست از همان وقتی که وبلاگ می نوشتم آهنگ های چاوشی را گوش می دادم. بعد تابستان دوباره پراکنده می شود توی تنم. گرمای تابستان روی پشت بام معنایی نداشت. حتی سردم می شد و می چپیدم توی بغل خودم و پتوی قرمز را می گرفتم در آغوشم. کارم این بود زل بزنم به آسمان. ببینم چه چیزی برایم دارد. یک شب پر از ابر و باران که خیسم کرد. یک شب بادکنک سفید هلیومی که از بالای سرم رد شد و بیشتر شبها خفاشانی که همسایه مان بودند، و ستاره هایی که می آمدند و بعد از چند ساعت دیگر نبودند. چقدر دلم تنگ شد برایت. چون تو مال همان شبها بودی. فقط همان شبها. و دیگر امتداد پیدا نکرد. هیچ چیزی ادامه پیدا نکرد. من عاشق صدای آدمها می شوم. می دانم. اگر بخواهم خودم را رها کنم صدای آدمهاست که من را دیوانه می کند. صداهایی که قصه می خوانند یا شعر یا حتی بهم غر می زنند یا دعوایم می کنند . اما من هنوز دوستشان دارم. چه دردناک است. دیشب داستان موراکامی را هم گوش دادم و هم خواندم. چند بار. دلم نمی خواست اتفاق تابستان باز برایم بیفتد. حالم را بد کند. خسته ام کند و ناتوان. عشق با همه قدرتش گاهی شدید من را زمین می زند. باز به داستان گوش می دهم. یا قصه را از نو می خوانم. چیزی ندارد. باید همین ور نامهربانم را ادامه بدهم. من نمی توانم تاب بیاورم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد