بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خانه طبقه نهم

نشستم جلوی در خانه شاگرد جدیدم ، توی ماشین. منتظر ساعت ده و ربعم. کلاس قبلی در برج پرسپولیس با آ ، سه ساله ، که دارد از ایران می رود ، خوب بود. مامانش دنبال معلم زبان می گردد که در همین یک ماهه باقی مانده، با کلمات گوشش آشنا باشد. از اینجا دلگیر بود. چه کسی از اینجا دلگیر نباشد؟ چه کسی است که راضی و شاد باشد؟ دلم گرفت.،ما خودمان داریم خودمان را نابود می کنیم. تیشه برداشته ایم می زنیم به ریشه هایمان. چند وقت دیگر کسی باقی نخواهد ماند. این خانه قشنگ در طبقه نهم خالی خواهد شد. و خاطره معلمی با موهای بافته در دو طرف ، که در آینه به بازی خودش نگاه می کند ،  در این خانه باقی می ماند. صدایم اینجا می ماند. وقتی خندیده بودم. وقتی قصه گفته بودم. این دیوارهای سفید، آینه ها و بشقاب های توی ویترین، گلهای سفید و درخت کاج کریسمس همه من را فراموش می کنند و شاید آ بعدها در سی سالگی یاد من بیفتد که باهاش بازی کردم و شاد بودم لحظاتی. 

خودمم گریه ام گرفت وقتی فهمیدم یک ماه دیگر خواهند رفت، با اینکه سه بار بیشتر نیست این نازنینان را دیده ام.


نظرات 1 + ارسال نظر
رهآ یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 11:48 http://Ra-ha.blog.ir

چقددددر غصه دار این قصه مهاجرت ...

خیلی ،قلبم درد میگیره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد