بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تباهی

دیشب توی ترافیک خیلی خسته شدم، دلم می خواست پایم را از روی کلاج بردارم و ماشین خودش حرکت کند. توی ماشین  احساس خفگی داشتم. هر کار می کردم آرام نمی گرفتم. به هر چه گوش می دادم دلم را می زد. حوصله هیچ چیزی را نداشتم. دلم می خواست همان جا ماشین را رها می کردم و خودم پیاده می شدم و سر می گذاشتم به ناکجا. وقتی رسیدم خانه همه چیز را فراموش کردم و بعد از شام روی تخت که دراز کشیدم نتوانستم کتاب بخوانم، باز هم همان حس خفگی آمد سراغم. و چشمانم داشت بسته می شد . تا صبح خوابهای عجیبی دیدم. خوابهایی که نشان می داد چقدر از آدمها متنفرم و الکی بوده این همه سال باهاشان خوب حرف می زدم. انگار توی خواب موجود واقعیم زده بود بیرون. انگار دنیای خواب خود واقعیم را بهم نشان داد. انسان بی ملاحظه ی عصبانی و خشمگین که از همه متنفر است. صبح وقتی بیدار شدم از خودم وحشت کردم. باورم نمی شد. این من بودم؟ 

مثل همه آدمها که وقتی با احترام به تو سلام می کنند اما صداها توی سرشان قطع نمی شود. 

شاید خود من خیال و واقعیت را قاطی کنم، مگر می شود به نوشته ها ارجاع داد؟ مگر می شود از رویشان چیزی را اثبات کرد؟ می شود گفت اینها همه تخیل است و بزنی زیر همه چیز. من جعل واقعیت می کنم. این حقیقت ماجراست.نوشته ها بخش خاموش آدمهاست که نمیبینیم که حرف نمی زنیم، که شنیده نمی شویم و دیده نمی شویم. گاهی برای دیده شدن طور دیگری می نویسیم، گاهی برای فراموش کردن لحظاتی که درونش هستیم. 

من که اینطور فکر می کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد