بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

عشق چیزی بیهوده است

امروز برای دومین بار به خانه ای رفتم که دخترک نمی تواند حرف بزند. و فقط یک سری اصوات و کلمه می گوید بی مفهوم. تمام دندانهایش سیاه شده . فکر می کنم از خوردن قطره آهن و شکلات. مادربزرگش پیشمان است و مامانش بانک می رود. مادربزرگ شروع می کند به تعریف که این دختر در دوماهگی مریض شده و دو ماه در بیمارستان بوده. روزهای سختی را گذرانده اند. که یادآوریش هم برایش سخت است. من سعی می کنم با کلماتی مناسب همدردی کنم. می گوید وقتی رفتم بالای سر دخترک دوماهه باهاش حرف زدم و یکهو یک قطره اشک از چشمانش ریخت. منم گفتم معجزه عشق. کمی غلو کردم و خودم بهش ایمان نداشتم. اما فکر می کنم مناسب آن لحظه بود. ما آدمها عشق را طور دیگری می بینیم و مقدس می شماریم و فکر می کنیم باید همیشه یک نیرویی باشد برای جلو رفتن و اشتیاقمان به زندگی. اما می بینم هیچ نیرویی بالاتر از خود انسان نیست. نیرویی شگفت انگیز که می تواند خود را شگفت زده کند. انسان موجودی محسور کننده است که کارهای عجیب می کند. 

این روزها بیشتر از آدمهای اطرافم و کسانی که دور و برم هستند شگفت زده می شوم. آدمهایی که باهام حرف می زنند یا حرف نمی زنند و نوشته هایم را می خوانند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد