بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بادکنک آرزوها

دیروز وقتی در آفتاب نیمه جان حیاط باغ عمه،  داد سخن داده بودم در بین دختران جوانتر درباره تجربیات کلاسها و مادری کردنم، دخترکم با دوستان هم قدش در حیاط بازی می کردند. لابه لای درختها می دویدند. دخترک و دوستانش برداشته بودند روی بادکنک هلیومی که از تولد باقی مانده بود، آرزوهایشان را نوشته بودند. یکی شان نوشته بود، آرزو دارد یک خواهر داشته باشد. همان موقع همه به من گیر داده بودند و من برای هزارمین بار گفتم من هم انسانم و دوست دارم برای خودم تصمیم بگیرم و دیگر فرزندی نیاورم. اینکه چندسال بعد پشیمان می شوم و دخترکم تنها می ماند چیزی است که دیگران می گویند . چیزی که برای من مهم است و در شرایط حال حاضر در زندگی من جاری است ،این انتخاب است. هر بار که دخترک بهانه می گیرد چرا من خواهر ندارم که  باهاش بازی کنم برایش توضیح می دهم که تو دوستان بسیاری داری که هر بار که آنها را می بینی می توانی با آنها حرف بزنی و بازی کنی. مثل دیروز. موقع گفتن این ماجرای بادکنک، دخترک ذوقی در دلش داشت که حظ کردم. نمی دانم پیشنهاد نوشتن آرزوها برای خودش بود یا نه اما همان موقع جلوی همه بوسیدمش و قربان صدقه اش رفتم و توی دلم هزار پروانه رقصیدند. و از خدا خواستم تا جان دارم و سالم هستم او را برایم حفظ کنم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
بیتا شنبه 20 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 22:45

تو‌ اینجا مینویسی بیشتر درسته؟

می نویسم هر جا که بتوانم عزیزکم

بیتا یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 12:09

حس میکنم اینجا راحت تری

خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد