بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

گوهرعشقی

پنج شنبه در رستوران، می خواستم به چیزی فکر نکنم، اما مگر می توانستم فکرهایم را جمع کنم و به مردم فکر نکنم. شاید بگویید این که در  راحتی است و شعار می دهد اما هر لحظه قلبم فشرده می شد ما بی خیالان در گرمای مطبوع سالن رستوران شاد بودیم اما دم در یک پسر جوان ساکسیفون می زد. بیرون دنیایی سرد و زمخت و بی رحم بود. بیرون رستوران عده ای گرسنه و مریض نمی توانستند باور کنند عده ای در نهایت خوشی دارند کباب می خورند. کیک و چای می خورند و به هیچ کجایشان نیست. شاید هم بود نمی دانم. نمی توانستم همه آدمهایی که در رستوران را محکوم کنم که آدمهای بی فکری هستند که خودم هم جزوشان بودم. انگار غذا به سختی از گلویم پایین می رفت. قدیم اینطور نبود. بالاخره می شد کاری کرد و شاید هر خانواده بتواند شادی کوچکی داشته باشد  اما الان دیگر آنقدر گرانی زیاد شده که هیچ جور نمی شود فاصله ها را پر کرد. این حکومت با مردم این چنین کرد.

عکسی که امروز دست به دست می شد و قلبم را فشرده کرد ،عکس مادر ستار بهشتی بود که صورتش را این چنین لت و پار کرده بودند. چطور می توانند؟ خجالت نکشیدند روی این زن ،روی این مادر ، دست بلند کردند؟ چقدر می توانند ظالم و پست باشند؟ یک مادر پسر از دست داده چه می خواهد که اینقدر ازش می ترسید؟ چقدر شما ترسو و بدبخت هستید. واقعا از شما بیزارم. از این حکومت بی شرم و پست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد