بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خانه دوست کجاست؟

این که هر بار خانه دوست قدیمیت را گم کنی چه معنایی دارد؟ اینکه هر بار با گوگل مپ و هر چه که فکرش را بکنی باز که از اتوبان امام علی وارد می شوی اما نمی دانم چه حسی من را می برد بالای هاشم ازگلی ، خانه مادری دوستم که سالها قبل آنجا می رفتم برای دیدنش ، بعد از همانجا می اندازم و از روی صیاد رد می شوم و بالاخره بعد از طواف میدان نزدیک خانه اش، بهش پیام می دهم که در پارکینگ را بزن. من رسیدم. آره من رسیدم به خانه ای که با عشق ساخته شده . من باعث ازدواج دوستم با دوستم شدم. نمی دانم الان با هم چطورند. من ظاهرا می بینم مشکلی ندارند. عکسهای درخشان روز عروسی هنوز بر روی دیوارها می درخشند، و حالا عزیزدلم ، پسرک دوست بعلاوه دوست شده شاگرد من. بازی روزگار را می بینی. این دوست قدیمی را یک دوست دیگر به من معرفی کرد. رابطه های عجیب و باورنکردنی. من معلم زبانش بودم، بعد برای دانشگاه دوربین عکاسی لازم داشتم. دوستم که آن موقع با من دوست نبود، نمی دانم با چه رویی ازش دوربین آنالوگ را برای عکاسی یک قرض گرفتم و دوستیمان اینطوری شروع شد. امروز هی می خواستم بگویم من بهت و به دوربینت مدیونم. به اینکه آن موقع من را نجات دادی . من آن موقع دانشجوی بی پولی بودم که باید سخت کار می کردم . باید برای شهریه و برای وسایل کلاسهایم که برای هر کدام چقدر وسیله لازم بود. برای همین عکاسی کلی فیلم دوربین و باتری و کاغذ عکاسی خریدم. بعد که دوستی مان عمیق تر شد نمی دانم چرا دلم می خواست دوستیمان را به دوست دیگرم پیوند بزنم. چقدر خودخواه بودم. کاش امروز جرات می کردم ازش می پرسیدم تو از زندگیت راضی هستی؟ کاش می توانستم بفهمم ته ته چشمانش چه خبر است؟ آیا به خاطر پسرک است؟ یا به خاطر همان عشق سال هشتاد و هفت در دانشکده هنر سوره. دوست دیگرم که همکلاسیم بود. که از همان وقت گیر داستانهای بی سر و ته من افتاده بود و رویش نمی شد بگوید از این دری وری ها دست بردار. من سمج بودم. مثل حالا. یکبار دوتا دوستم همدیگر را در کارگاه سفال دیدند و من خوشحال بودم که انگار کار درستی کرده ام. تو را به خدا کاش بهم بگویید شما دو تادوست که الان پدر و مادر شاگرد من شده اید ، حالتان خوب است؟ من دارم فکر می کنم به شماها که هر هفته می آیم خانه تان و با عشق کنار میزتان می نشینم و از عشق دوباره شما لبریز می شوم و امروز که پسرک اسمم را با جون می گفت قلبم آب می شد و توی دلم می گفتم تو قند و نبات منی . و می مردم برایش. اصلا این چند هفته که می آیم و معلم بازی میکنم با پسرک حالم بهتر است. انگار می روم تراپی . انگار می آیم خانه شما غم و غصه هایم ناپدید می شود و دوباره می روم برای هفته بعد. دوستی مان بعد از ازدواج شما کمی آب رفت که طبیعی بود اما دوباره حالا که پسرک دارد قد می کشد چقدر خوشحالم که باعث شد بیشتر از قبل همدیگر را ببینیم. امروز که برایت تعریف می کردم نوشته ام انتخاب شده، گفتی آخ و نامم را بردی و اشک توی چشمانت حلقه زد و بغلم کردی. چقدر این بغل بهم چسبید تو که از همان اول چرت و پرتهای این وبلاگ را می خواندی و برایم کامنت می گذاشتی . بالاخره تشویق هایت جواب داد، قلندربانوی من. همین حالا که می نویسم اشک می ریزم و می نویسم از خوشبختی. از خوشبختی بی نهایتی که بر من سرازیر شده.

رویم نمی شود که هر بار خانه ت را گم می کنم اما این بار یاد گرفتم. بالاخره خانه ت را پیدا کردم در قلبم عزیزدلم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد