بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می برد هر جا که دلش خواست

بهم می گوید: یکشنبه دیگر،  آخر شب می روند و من قلبم می ریزد. می گویم چرا بهم نگفتی ؟ چرا زودتر نگفتی که من آن روز که دیدمش بغلش کنم؟ حالا می فهمم چرا چشمان  سبزش این چنین غم داشت و به همه چیز طوری نگاه می کرد انگار دیگر حالا حالاها قرار نیست این دورهمی ها را ببیند!! گفتم قرار بگذار تا قبل از یکشنبه هر روز باشد هم می آیم با بچه ها بازی می کنم و هم خداحافظی کنم و هم رفتنش را ببینم. آخ چه روزگاری. حالا باید برای رفتن تک تک عزیزانمان ، برای چمدان های کوچک و بزرگی که به دست می گیرند و آینده ای نامعلوم را در قلبشان جا می دهند و می روند ، اشک بریزیم. چه به روز ما آورده اید که نفس را تنگ کرده اید؟ چه کردید بر ما که حالا باید بغض کنیم برای نبودن کودکان کوچکی که نمی دانند رفتن و هجرت یعنی چه؟ دلتنگی یعنی چه؟ گفت : از حالا قلبم دارد از جا کنده می شود، و استیکر گریه گریه. و من بغض کرده ام این طرف و امید می دهم که بزودی همدیگر را می بینید. و دلم می خواهد بنشینم و به چشمان روشن پسرک کوچکی فکر کنم که به تازگی با من آشنا شده اما بزودی من برایش خاطره ای دور می شوم از اولین معلمهایش که موهایش را می بافت دو طرف شانه هایش می انداخت و موقع بازی کردن حسابی می خندید. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد