بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بی سرزمین گریه نکن

دیشب یکی از پسرهای جوان فامیل رفت کانادا. وقتی عکسها و استوری های اطرافیانش را از رفتنش دیدم گریه ام گرفته بود. این پسر آرزوی رفتن داشت. خانواده اش تمام تلاششان را کردند و پول هنگفتی را خرج کردند که او دیشب برود. یک هفته مانده به رفتن، پسر استرس گرفته بود ، مضطرب شده و تازه انگار فهمیده رفتن چه معنایی دارد. رفتن یعنی نبودن به معنای طولانی. یعنی گم شدن در زمان. حالا که اینجا صبح شده، شاید برای او هنوز شب باشد. در فیلمها ، توی بغل مادرش گریه کرده بود طولانی. غمی داشت عکسها. وحشتناک بود. چرا ؟ چرا باید می رفت؟ چرا نباید اینجا می ماند و در کنار خانواده اش راحت زندگی می کرد؟ چرا فکر می کند آنجا بهتر است؟ تمام این حرفها قلبم را فشرده می کند. کاش رویایش تحقق پیدا کند و وقتی رسید تنها نماند. او از تنهایی وحشت کرده بود. در تمام صورتش اشک و تنهایی پیدا بود. آینده ای نامعلوم و ترسناک بدون خانواده، بدون دوستان و بدون وطن. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد